رو      داستان کوتاه     بقلم شهروز براری صیقلانی 


 

 مهشید حامل خبر خوشی است و سر از پا نمیشناسد از غربت تا به خانه خود برسد‌. او تمام وسایلش را جمع کرده و در چمدان ها جا کرده , شب هنگام به شهر رسید و و راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان (خنده رو) بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نقطه ی بالای حرف (خ)براثر باد و طوفان جدا و بواسطه ی سیم نازکی یک وجب پایین تر آویزان مانده و اسم ساختمان را بشکل مضحکی تبدیل به کلمه ی (ج‍‌‍‍‌ن‍‌ده رو) کرده است مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت

 ∆ : لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش

    . وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش . دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور آهنگ تکراری و افسرده ی همیشگی را مینواخت و طبقه ی چهارم ایستاد و طبق قدیم تقه ای غیر عادی به اتاقک اسانسور ضربه زد و صدای گویای اسانسور گفت؛ 

[] طبقه ی چهآرم . خوش آمدید.  

سپس درب ها باز شدند و مهشید از دیدن یک غریبه پیتزا به دست پشت درب واحد شش شوکه شد… مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت و گفت :

∆ بفرمائید؟ 

مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد

 &: چه عجب بالاخره یه نفر اومد… خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش . یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! 

مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود با خودش زمزمه کرد

    ∆: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟

  همزمان با چرخاندن کلید، درب از پشت باز شد . نگاه امید که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد و با تعجب و حیرت و دهانی نیمه باز گفت

     * : مهشید؟!

مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امید قلاب کرد و گفت 

  ∆ : سلاااام. عقش من ن ن ن! .

امید با دستپاچگی و هول و نگران گفت 

     * : علیک سلام. تو… تو آخه رشت چه کار میکنی؟

مرد پیک موتوری زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و 

پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امید گفت 

∆ : می خوای برگردم؟!

: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.

مهشید: ∆ من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .

آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امید با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اوپن گذاشت.

 

امید آخرین چمدان را که آورد درب را بست . پیتزاها را از روی اوپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت و گفت 

* : نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.

 

مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست و گفت : 

∆ فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم. پروازم تاخیر داشت. 

  امید بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد

  *: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟ به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود…  این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها .  

  رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود . امید یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن 

* : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟

مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد

∆ : دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.

امید تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد و گفت: 

* چه کار کردی؟!

مهشید ∆ : تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.

امید بلند شد و با عصبانیت داد کشید:

* هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟

مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امید چه میگفت

∆ : مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!

امید ر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت . در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: * من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد. گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!

مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .

از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود. میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.

مهشید کاغذ را روی میز گذاشت . صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امید که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.

مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و گفت ∆: این وقت شب کی میتونه باشه؟

امید * : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! 

سپس امید به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امید آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.

مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد نوشته شده بود ؛ 

 

© باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا

 

مهشید صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.

موبایل امید بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد

 

ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود . امید هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.

 

با صدای درب امید اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان احمدزاده را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت . دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد. امید خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.

 

در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را

پررنگ و پرنگ تر میکرد

 

    

با سپاس از شین ، ب صاد 


شین براری  شعر سپید     

داستان بلند بچگی تا بیچارگی

جنده رو داستان کوتاه

داستان کوتاه ادبی جدید

داستان کوتاه عاشقانه حقیقی تقدیر در کمین است

داستان کوتاه 4طبقه خیانت

داستان پارادوکس سکسی

داستان معمایی جنایی

  ,مهشید ,روی ,ی ,امید ,باز ,کرد و ,    ,باز کرد ,روی میز ,و به

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معلم بازاریابی، مدرس مدیریت بازاریابی، مدرس و معلم فروش تبلیغات خلاقیت برند ارتباطات nasimesaba ایثارگران ونک ســـــعــــــــیــــــــــد حــــــــیــــــــاتـــــــــــی اخبار جدید نیو بی اپلیکیشن شبکه خبری کرمان دانلود کتاب پی دی اف مهان احساس کور