بدایه ؛ دختر زرجوب
شهروز براری صیقلانی
لبخندهایش
برق نگاهش
شیوه خندیدنش
طرز صحبت کردنش
سبک راه رفتنش …
همه چیزش تماشایی است
می توانم تا ابد در حرکات این پسر غرق شوم.
قد بلندش همچون سرو بلند
سینه ی سپرش و سر بالایش، چشمان عسلی و موی خرمایی اش همگی سر حد کمال هستند این پسر گویی از عالم رویاهای من گریخته و مسیری به دنیای حقیقی یافته و وارد دنیایم شده. من با یک نگاه چنان شیفته اش شده ام که گویی به یکباره در دلم آتش فشانی از هزاران نوع احساسات شور انگیز و نو در حال فوران است و هیجان تمام وجودم را تصایب کرده، من او را از دست نخواهم داد ، کافی ست یکبار دیگه هم به بهانه ی خرید از خانه بیرون بروم و در مسیر گذر از سنگ فرش پارک از کنارش بگذرم تا که او به من پیشنهاد بدهد، چون در هفت مرتبه ای که طی این نیم ساعت اخیر از کنار نیمکت چوبی اش گذر کرده ام هربار چنان به من خیره مانده که دلم ریش ریش رفته است. خب حتی اگر او به من پیشنهاد دوستی ندهد خودم سنت شکن خواهم شد و لااقل شماره ام را به او خواهم داد.
اینها افکاری بود که در سر دخترک نوجوان و سربه هوا میگذرد. در همین افکار غوطه ور است که صدای مادربزرگش او را به خودش میآورد ، مادربزرگ میگوید؛
دختر حواست کجاست؟ چرا این چای شیرین بجای طعم شیرینی طعم شوری نمک میده؟ هنوز فرق شکر و نمک رو یاد نگرفتی؟ حواست کحاست؟ چیه همش پشت پنجره ای و بیرون رو دید میزنی! آخرش منو سکته میدی.
دخترک ؛ وااای مادربزرگ جون چرا اینقدر قر قر میزنی، من تقصیر ندارم جای شکر و نمک شبیه همه. خب تقصیر من چیه.
چند روز بعد
دخترک روی انشتان پایش ایستاده تا بلکه کمی قدش بلند تر شود و بتواند داخل فضای پارک را ببیند، بی آنکه حواسش باشد مشغول هم زدن ماهیتابه با کفگیر چوبی ست و مادربزرگش به کنایه میگوید؛ تند تر هم بزن تا پیاز نسوزه
دخترک؛ باشه، حواسم هست بهش مادربزرگ جون
مادربزرگ سرش را به معنای تاسف تکان داده و میپرسد ؛ الان داری مثلا چه غلطی میکنی؟
دخترک نگاهی به ماهیتابه ی خالی و شعله ی خاموش اجاق می اندازد و میپرسد؛ اع پس پیازش چی شد؟
مادربزرگ ؛ پیاز دست منه تازه دارم خوردش میکنم
دخترک لبخندی از سر شرمندگی میزند و میگوید ؛ آره، حق با شماست. حواسم پرتاب شد یه لحظه
مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی عاقل اندر صفی میدوزد و میگوید؛ واااا این چه طرز حرف زدنه؟ مگه حواس هم پرتاب میشه؟ چه چیزایی که آدم نمیشنوه از شما ها دخترجون
مادربزرگ چشمانش از فرط پوست کندن پیاز اشک آلود میشود و در عین حال شروع به حرف زدن از قدیم میکند و میگوید؛ من سن تو بودم کلی دست کمال داشتم و از هر انگشتم یه هنر میریخت. من سن و سالت بودم کلی خواستگار بود که پشت درب خونه صف کشیده بودن ولی من جرات جیک زدن نداشتم ، سراخرم شوهر کردم.
دخترک که تنها برخی از کلمات صحبتش را شنیده گفت؛ جدی؟ راست میگی مادربزرگ؟ یا داری سر کارم میزاری؟
مادربزرگ ؛ وا!؟ مگه همسن و سالتم که باهات شوخی کنم. معلومه دارم راست میگم.
دخترک کمی خجالت کشید و قند درون دلش آب شد و با عشوه گفت؛ حالا کی هستن؟ من میشناسمشون؟ واقعا قصد ازدواجن یا داری منو گول میزنی؟ من آخه هنوز ندیدمشون که باید بزاری یکم فکر کنم. چون آخه ندیده و نشناخته که نمیشه قبول کرد. در ضمن من هنوز جهیزیه ندارم. وااای دیدی چه طالع شومی نصیبم شد ، الان که کلی خواستگار دارم در عوض شرابطش رو ندارم. حتی یه آبکش و یه آفتابه با لگن هم ندارم بعنوان جهیزیه ، حالا چه برسه به باقی چیزااا. الهی قربونت برم ، چرا گریه میکنی، اشکات رو پاک کن غصه نخور. من هرگز به مادربزرگم جواب رد نمیدم. خب باشه با اینکه هنوز ندیدمش ولی بخاطر اون اشکهای معصومانه ات و دل بلورینت قبول میکنم. فقط یه شرط داره. بایستی همونی باشه که من فکرش رو میکنم. قدش بلنده موهاش بلنده ، چشماش عسلیه ، رنگ موهاش خرمایی رنگه و همیشه بخاطرم میاد توی پارک وامیسته ، میدونستم که یه خبرایی هست و شما قراره بهم بگید.
مادربزرگ ؛ واا؟ خول شدی دخترجون؟ تو رو نمیگم که خودمو میگم وقتی همسن و سال تو بودم.
دخترک ذوق هایش درون قلبش قندیل بسته و غم درون چهره اش نمود پیدا میکند، الکی میگوید؛ خودم فهمیده بودم ، میخواستم ببینم شما چی میگی. خب بگو گوشم با شماست.
مادربزرگ در حال پوست کندن پیاز است و برای نوه اش درد دل میکند و میگوید؛
سن و سال تو بودم که شوهرم داده بودن و سه نوع خورشت درست میکردم و هفت جور مربا و ترشی درست میکردم. ترشی لیته، ترشی هفت بیجار، سیر ترشی، گوجه ترشی، فلفل ترشی، مربای پوست پرتقال و مربای بادرنگ. حواست کجاست؟
دخترک نگاهش را از قاب پنجره مید و بی آنکه شنیده باشد مادربزرگش چه گفته در پاسخ میگوید ؛ باشه ، الان میارم مادرجون.
سپس با قدم های کوتاه و تند عرض سالن را طی کرده و به اتاق میرود ، تمام رخت خواب های داخل کمد را بیرون میریزد و بوقچه های قدیمی را یک به یک باز میکند، گویی دنبال چیز خاصی است. مادربزرگش با دهانی باز خیره مانده به او و مات مبهوت رنگ از رخسارش پریده و میپرسد؛
چی شده؟
دخترک سراسیمه میگوید؛ الان پیداش میکنم میارم، یه لحظه صبر کن
لحظاتی بعد با موهای آشفته و گونه های سرخ شده و حالتی گیج و منگ جلو می آید و جعبه ای کوچک را میدهد به مادربزرگ و میگوید ؛ بفرما. پیداش کردم. راستی چی میخوای بکنی باهاش؟ میخوای نقاشی کنی؟
مادربزرگ که سراپا گیج شده و هیچ نمیداند چخبر است و میگوید ؛ این دیگه چیه؟
دخترک میگوید؛ خب معلومه دیگه. آبرنگ.
مادربزرگ؛ خب من چی کار کنم باهاش؟ چرا کل خونه و کمد ها و چمدان ها و بوقچه ها رو بخاطرش به هم ریختی؟
دخترک؛ وااا! شما خودت منو صدا کردی گفتی میخوای ترشی بزاری و آبرنگ میخوای
مادربزرگ؛ دخترک سر به هوا و چشم سفید مگه گیجی؟ من گفتم مربای پوست پرتقال و بادرنگ درست میکردم. نگفتم که آبرنگ میخوام که تو رفتی کل خونه رو به هم زدی من از دست تو چیکار کنم؟ آخرش منو دق میدی بچه جوون .
چند روز بعد
صدای جیغ سکوت خانه را میشکند
مادربزرگ با قدم های لنگ لنگان از سر سجاده ی نماز برخواسته و به سمت تراس می آید.
مادربزرگ؛ چی شده؟ چی شده؟
دخترک ؛ موش یه موش کوچیک اون زیر بود خودم دیدم
مادربزرگ ؛ اینقدر درب رو باز گذاشتی که
شانس آوردم که عزیزجون رفته خونه ی ما. منم بایستی الان برم خونه ی خو دمون.
اگه مادربزرگ اینجا بودش عمرا نمیزاشت الان اینجوری بی روسری بیام پشت پنجره و یا که برم روی تراس و روی صندلی چوبی اش بنشینم و نهنو وار اون رو به جلو و عقب هول بدم. چون هربار قرقر میزد که پاشو پاشو کی گفته روی صندلی آقابزرگ بشینی اون صندلی یادگار پدربزرگ خدا بیامرزت هست. خرابش میکنی دخترک ور پریده زود پاشو ، اصلا کی گفته بهت که بی اجازه بیای روی تراس؟ شال و روسری و مقنعه ات کو؟ دخترک چشم سفید و بی حیاء ، مگه نمیبینی تراس مشرف به پارک هستش و هرکی توی پارک باشه راحت ميتونه تو رو ببینه . من سن تو بودم یک شکم زاییده بودم داشتم عمه ات رو تر و خشک میکردم.
دخترک چشمش به تکه نان های کوچک می افتد که رویش گَرد سیاهی نشسته. دخترک با خودش گفت؛ امان از دست این مادربزرگ روی نان فلفل ریخته و انداخته روی تراس که مثلا موش بخوره و دهنش بسوزه از تندی فلفل چه عقاید مسخره ای.
دخترک به خانه ی آپارتمانی خودشان باز میگردد.
مادربزرگ برای خرید به عطاری رفته بودش و سه ساعت از خروجش گذشته بود و همگان دلنگران بودند زیرا آایمر داشت مادربزرگ. اما عاقبت به خانه بازگشت. رفته بود ادویه و فلفل سیاه بخرد. فلفلش احتمالا تندترین فلفل دنیاست. چون برویش عکس جمجمه و دو استخوان کشیده است. .
ده روز بعد.
باریکه ی نورِ صبح خودش را به زور از لای در نیمه باز تراس وارد آشپزخانه میکند. سوز سرما با نور خورشید میپیچد توی آشپزخانه. نوک پاهایم دارند بیحس میشوند. کبوترها توی تراس وول میخورند و مشغول همنوایی ارکسترشان هستند. چند سالی میشود که هر روز، ساعت هفت صبح همین بساط برپاست و کبوترها میآیند اینجا. مادربزرگ بود که پای کبوترها را به تراس خانه باز کرد. میگفت:"چه عیبی دارد؟
اما هرگز خانه ی خودش به هیچ کبوتری آب و دانه نمیداد
او میگفت؛
مزاحمتی که برای کسی ندارند. هم خیر است و هم ثواب". هر روز صبح میرفت سر وقت کیسهی گندمها و یک مشت میریخت توی تراس خانه ی ما. اما از طرفی گربه هم داشتیم که برای مادرم بود که خیلی کوچیک بود و با کبو تر ها رفیق . . 
توی هال که میآیم پدر در را با شدت به هم میکوبد و میآید داخل. کتش را که به جالباسی آویزان میکند بدون یک کلمه حرف میرود توی آشپزخانه. مینشیند پشت میز. نفس نفس میزند، انگار که همهی پلهها را دویده. سیگار شیرازش را روشن میکند. همه جا ساکت است. یک طوری که میشود صدای گر گرفتن رشتههای تنباکو را شنید. حالِ پدر مثل وقتی است که او را شش ماه از معدند انداخته بودند بیرون. ساکت و عصبی، با سیگار کشیدنهای پشت سر همی که کبریت، میشود همان سیگار قبلی. از اول صبح هم شروع میکند. آن یکی دستش را میبرد لای موهایش و وقتی بیرون میآورد چند تار مو میریزد روی میز ناهارخوری. مادر با موهای ژولیده و چشمهای پف کرده دارد با پوست ناخنش بازی میکند. چند بار به صورت پدر نگاه میکنم. میخواهد حرف بزند؛ لبهایش به هم میخورد، اما حرفی شنیده نمیشود. انگار کلمهها، وزنههای سنگینی شدهاند داخل دهانش. بالاخره که به حرف میآید میپرسد: "آخرین بار کی در خانه را قفل کرده؟" یک طوری پشت میز نشستهام که انگار پدر بازجوست و من متهم. حس میکنم نقطهی برخورد همهی نگاههای جهانام. "من" گفتنام بین لرزش دستهای پدر گم میشود، بین خاکستر سیگارش که میافتد روی میز. مادر پوست دور ناخنش را با دندان میکند و دستش خونی میشود. ظاهرا باز مادربزرگ گم شده.
میگویم: "اصلاً شاید رفته باشد پارک. همان پارکی که عصرها با هم میرفتیم." میگوید آنجا هم رفته اما مادربزرگ نبوده. نه آن لحظه، نه تا چند ساعت بعدش که زیر باران نشانی مادربزرگ را به مردم گفته و پرسیده که او را دیدهاند یا نه.
دفعهی قبل که مادربزرگ بیخبر رفته بود بیرون، پدر بر میگشته خانه و اتفاقی او را توی پارک دیده بود. همین شده بود که شبها در خانه را قفل میکردیم. پریدن پلک پدر را که میبینم دیگر نمیتوانم بگویم دیشب مادربزرگ مثل هرشب دیده که بعد از قفل کردن در، کلید را میگذارم داخل لنگه چپی کفشهای پدر. نمیتوانم بگویم چون فکر میکردم مثل همیشه یادش برود اهمیتی ندادم.
چند ماه پیش که بزرگ داشتیم آلبوم عکسها را نگاه میکردیم همین که به عکس خودش و پدربزرگ رسیدیم دیدم که دستش را چند بار روی عکس میکشد. هر دو، توی عکس دو طرف یک درخت بید مجنون ایستادهاند و انگار هر دو گفته باشند "سیب" لبخند زدهاند به دوربین. انگار پرت شده باشد به پنجاه سال پیش گونه هایش سرخ بود و دستپاچه با روسریاش بازی میکرد. میگفت وقتی با پدربزرگ نامزد بوده این عکس را گرفتهاند. درست کنار این درخت. روی آن صندلی چوبی نشستهاند و برای خودشان ساعتها حرف زدهاند.
مادر بالاخره به حرف میآید و میگوید وقتی رفته برای نماز صبح بیدارش کند، مادربزرگ نبوده. یعنی قبل از آن رفته. دستش را هی به هم میمالد و بعد دست میکشد روی پاهاش. انگار که خیلی سردش شده باشد چشمهایش خیس میشوند. پدر زنگ میزند اداره و میگوید که امروز نمیتواند بیاید. مادر پشت سرش ایستاده تا وقتی تمام کرد زنگ بزند به فامیلهای دور و نزدیک که آیا از مادربزرگ خبر دارند؟
چند دقیقهای میشود صدای کبوترها نمیآید. انگار رفتهاند و کسی هم نمیداند کجا. میروم توی اتاق مادربزرگ. انگار آنقدر عجله داشته که مثل همیشه وقت نکرده سجادهاش را مرتب تا کند. به قول خودش نامهای، بعد یک تا از وسط و دوباره یک تای دیگر. عکس پدربزرگ نه جای همیشگی است، نه هیچ جای دیگر. عصای چوبی قهوهای رنگش را هم به جای اینکه مثل همیشه زیر تخت قایم کند، تکیه داده به دیوار.
مادبزرگ آایمر گرفته و همین اوضاع را به هم ریخته. تا همین دو ماه پیش صبحها بلند میشد و میرفت سراغ پیادهروی و ورزش صبحگاهیاش. وقتی هم که بر میگشت کسی حق خوابیدن نداشت. با چند تا نان میآمد و زنگ برنجی بالای اتاقم را آنقدر تکان میداد تا بیدار شوم.
به نظرم مادربزرگ روزی فرو ریخت که فهمید پدربزرگ آایمر گرفته بودش. درست سه ماه پیش. وقتی که پدربزرگ جای قرصهای روز و شبش را عوض میکرد و یادش میرفت جورابهایش را کجا انداخته. اوایل ما هم مثل مادربزرگ فکر میکردیم که شاید اینها هم بخشی از بازی روزانهاش باشند و اعتنایی نمیگذاشتیم. اما بعد دیدیم که عوض شدن جای قرصها ادامه دارد. روزهای هفته را فراموش میکرد و وقتی مادربزرگ میرفت قرصهایش را بدهد. میگفت: "تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟"
مادر به تلفن زدنهایش ادامه می دهد. پدر هم میرود بیرون تا به جاهایی که صبح نتوانسته، سر بزند.
مغز مادربزرگ مثل ساعت سواچ سوییسی دسته چرمش درست کار میکرد. تا اینکه پدربزرگ آایمر گرفت. اوایل پدربزرگ خیلی تلاش میکرد تا بتواند مثل قبلترها چیزی یادش نرود. اما چند وقت که گذشت انگار که به فراموشی عادت کرده باشد اصلاً برایش مهم نبود رومهی امروز را خوانده یا نه. وقتی مهمانی میرفتیم و مجبورش میکردیم بیاید، مادربزرگ کنارش مینشست تا اگر حرف نامربوطی میزد سقلمهای بزند و میوهای بدهد دستش و بحث را عوض کند. مادربزرگ هم انگار وقتی دید تلاشهایش فایدهای ندارد فکر کرد اگر او هم برود بنشیند کنار دست شوهرش و هر دو از خاطرههایی حرف بزنند که هیچوقت وجود نداشته ممکن است روزگار برایشان بهتر بگذرد. شاید هم نه، شاید مادربزرگ آن روزی فرو ریخت که برای مرگ پدربزرگ گریهاش گرفت.
سکوت ظهر، آدمهای خانه را فرا گرفته و فقط صدای باران شنیده میشود. نشستهام روی مبل جلوی تلویزیون. دستم را میبرم آن طرفتر که کنترل را بردارم اما میبینم که عینک ته استکانی مادربزرگ دارد نگاهم میکند. خشکم میزند. بغض میکنم. قطرهی اشکم میریزد روی جای خالی مادربزرگ.
عصر میروم توی پارک نزدیک خانه. پارکی که تا دیروز بزرگ میرفتیم آنجا. با آن عصای چوبی قهوهای رنگش قدم میزد و یک جوری کنارم راه میرفت که اگر از دور فامیلی، آشنایی کسی را ببیند بتواند عصایش را پشتم قایم کند. همیشه توی پارک پیرمرد پیرزنهایی روی صندلی نشستهاند. هر کدام هم با یک نگاه سرد تکیه دادهاند به عصایشان و نگاه بیرمقشان را دوختهاند به یک جای نامعلوم، به یک جای دور. به سرنوشت هرکدامشان که فکر میکنم دلم میخواهد بروم ازشان بپرسم که آیا یک روزی، یکهو، بیخبر میگذارند بروند بیرون و پیدایشان نشود؟
عبزرگ توی دستم است و به هر کسی که توی خیابان نشانش میدهم سری تکان میدهد که یعنی نه، تا حالا ندیدهایم. دستهایم خیساند و عکس توی دستم مچاله شده. مینشینم روی صندلی کنار آبخوری، زیر یک درخت بید مجنون و یاد آن عکسی میافتم که مادربزرگ را دستپاچه کرده بود. باران، زمین و آسمان را به هم دوخته و هیچکس توی پارک نیست. نه هیچ پیرزن پیرمردی، نه هیچ کسی که مادربزرگش را گم کرده باشد.
نزدیکهای غروب که میشود میروم سمت خانه. جلوی در خانه که میرسم جرات داخل رفتن را ندارم. میترسم که ببینم مادربزرگ آنجا روی صندلی جلوی تلویزیون ننشسته باشد. که چشمهای مادر بگویند مادربزرگ اصلاً نیامده، نیست.
یک ساعت بعد پدر میآید خانه. با چشمهای قرمز و بارانیای که هنوز قطرههای باران دارند روی آن سر میخورند. باز دارد سیگار میکشد. میرود مینشیند پشت میز ناهارخوری. قطرههای باران از لای موهایش میچکند روی میز. رعد و برق شدیدی میزند و برق قطع میشود. مادر چند لحظه کورمال کورمال شمع روشن میکند و بعد از آن، دوباره س همه چیز را فرا میگیرد. دوباره مثل صبح لبهای پدر تکان میخورد و وزنهها چسبیدهاند به زبانش، به دهانش؛ نمیگذارند حرف بزند. چند بار مِن و مِن میکند. توی تاریکی کم رنگ آشپزخانه، سر سرخ سیگار پدر گر میگیرد و دودش لحظهای هست و نیست. و باز تاریکی. و بعد یک سرخی توی تاریکی، ته آن تاریکی کم رنگ، یک لحظه هست و یک لحظه نیست.
یک قطره آب از موهایش میافتد روی قرمزی سیگار. صدایش طوری است که انگار سرخی سیگار توی یک لحظه بخارش میکند. مادر با تعجب طوری پدر را نگاه میکند که انگار گریه کرده باشد. پدر که سیگار را خاموش میکند باران بند آمده و میشود ماه را داخل قاب پنجره دید. به پدر شام میدهم و پدر افراطگونه به غذایش فلفل میزند. انگار فلفلش تقلبی است و هیچ تاثیری ندارد.
از پشت میز بلند میشوم و میروم جلوی پنجره. سرم را میچسبانم به آن. صورتم میسوزد از یخی. آنجا توی تراس، چند دانه گندم خیسخورده پخش و پلا افتاده روی زمین. انگار کبوترها هم با عجله رفتهاند.
شب موقع خواب دلم برای مادربزرگ تنگ میشود. که مثل بچگیها بیاید بالای سرم و برایم قصه بخواند. که من دستهای پر چین و چروکش را بگیرم توی دستم. چروک دستهایش را صاف بکنم و رگهای دستش را خوب نگاه کنم. و بعد چروکها را ول بکنم و زل بزنم به آبی رگهایش.
نمیدانم آن پسرک خوش قد و بالا در پارک نزدیک خانه ی مادربزرگ هنوز هم آنجا ایستاده یا نه؟. من تصمیم را گرفته ام ، قصد دارم اینبار به او پیشنهاد آشنایی دهم، خب فقط از چند لحاظ دلنگرانم، اول اینکه اگر از من بپرسد اسمت چیه؟ من چی بگم؟ خب لابد مث تمام کسای دیگه تا بشنوه که اسمم ؛ دخترک هست خنده اش میگیره. آخه دخترک" هم شد اسم. ؟! واقعا که نوبره چنین اسمی. واقعا نمیفهمم چنین اسمی را چه کسی بر رویم گذاشت. در آن زمان باید فکر چنین روز و لحظه ی سرنوشت سازی رو هم میکرد . آخه به پسره چی بگم!؟ بگم منو از این به بعد " دخترک " صدا کنه!؟ خب خیال میکنه من خول هستم. والا بزار رک و صادقانه یه چیزی رو از الان بگم. جنگ اول بهتر از صلح آخر . اگه زمانی برم و ببینم هنوزم سمت پارک خونه ی مادربزرگم اون پسره واستاده بهش همه چیز رو میگم. از سیر تا پیاز ماجرا رو. اینکه چی شد که اسمم دخترک شد. اینکه منو کی خلق کرد و چرا برام اسم نزاشت. بهش میگم که نویسنده ی تقدیر و سرنوشت من ، به هیچ وجه توی داستان زندگی ام برام اسباب اثاثیه جهیزیه تدارک ندیده. میگم که مقصر اصلی کیه. تا خیال نکنه من از قصد اینجوری دست پا چولوفتی و خنگم. بهش میگم که نویسنده منو اینجوری سر به هوا و بی خیال خلق کرده و من رو فقط از این خونه به اون خونه میکشونه توی داستانش. و اصلا معلوم نیست چی توی سرش میگذره. تازه از همه مهمتر اینه که اون به من دروغ گفت. چون من خیال کردم قراره نقش اول رو در یک رمان عاشقانه ی بین المملی ایفا کنم. ولی راستش رو بخوای من هنوزم نفهمیدم اوضاع ازچه قراره، چرا مادربزرگم غیب شده، چرا پدرم رفته برنگشته، چرا مادرم بیدار نمیشه. چرا کبوترها نیستن. اصلا گربه ها چی شدن؟ فقط یه چیز برام مهمه. اینکه اون پسره توی پارک یعنی از من خوشش مياد؟ یعنی اسمش چیه؟ یعنی عاشق من میشه؟ بعد جهیزیه رو چه خاکی بر سرم کنم آخه خداجون.!؟ اعععع
واقعا کبوترها فردا دوباره توی تراس پیدا میشن یا نه؟ ■
انگار کبوترها نیز غیبت مادربزرگ رو فهمیدن، نمیدونم چرا اونها از دست هیچ کس دیگری دانه نمیخورند، شاید دانه بهانه بود و آنها برای دیدن مادربزرگ به روی تراس می آمدند. نمیدانم گربه ها چگونه همزمان با غیبت مادربزرگ ناپدید شده اند، آنها که بال و پر ندارند تا به عمق آسمان رفته باشند، پس چه شده اند؟ چندی میگذرد و بوی عجیبی سراسر آپارتمان را برميدارد منشا آن از اتاقک کوچک زیر راه پله هاست، همانجایی که موتورخانه است. پدرم آخرین باری که از خانه خارج شد سه شبانه روز گذشته، نمیدانم چرا برنگشته!؟ تاخیرش طولانی شده. اما از طرفی هم مادر بیش از حد تنبل و کم تحرک شده و پس از خوردن سوپ جو در شب پیش تا امروز غروب یکسره خوابیده، گفته بود که کمی ناخوش است اما به او گفتم که فلفل سیاه خواص ضد سرماخورگی و آنتی بیوتیکی دارد و در سوپ جو برایش حسابی فلفل ریختم. اما او میگفت که فلفل هم فلفل های قدیم. زیرا با آن همه فلفلی که ریخته ام اما باز هیچ تند نشده،. به او گفتم که حتما بخاطر سرماخوردگی مزاجش به هم ریخته و طعم ها را خوب نمیچشد. از من پرسید که خودم شام خورده ام یا نه؟ گفتم دلم میخواست بخورم اما از زمانی که این بوی تعفون در راه پله پیچیده سبب شده اشتهایم کور شود. مادر خوابید و تا صبح ناله کرد ، به گمانم تب داشت، ولی من هدفون گوشم را مسدود کرده بود و اگر هم چیزی گفته باشد من قادر به شنیدنش نبودم. پدر هنوز نیامده، همسایه ها در راه پله رفت و آمد میکنند و آشوبی به پا شده، به گمانم شخص پیری در طبقه ی همکف فوت شده است آ زیرا از پنجره اتاقم و لای نرده های افقی پرده ی اتاقم میبینم که ماشین حمل متوفی آمده و پلیس آمده و یک ماشین هم پشتش قید شده ، ؛ ویژه ی بررسی صحنه ی جرم.
وااای چقدر اجتماع نا امن شده. آدم حتی نميتواند به همسایه ی خودش اطمینان کند. هدفون روی گوشم است و صدایش تا آخر بالا، اما باز صدای زنگ آيفون و درب واحد را خفیف میشنوم، لابد همسایه ها هستند و میخواهند راجع به پول شارژ عقب افتاده و پول برق مشترک راه پله حرف بزنند . پس من هم اعتنا نمیکنم. نمیدانم چرا از این فاصله فرد فوت شده و جسد پیدا شده در موتورخانه ی آپارتمان مان را شبیه به مادربزرگ میبینم!؟ خخخ عجب شباهتی یادم باشد مادربزرگ که پیدا شد برایش تعریف کنم تا بخندیم. بیچاره حتما پیرزن بی کس و کاری بوده که چندین روز است در موتور خانه ی این آپارتمان فوت شده و هیچ کدام از اقوام و یا فرزندانش سراغش نیامده اند. واقعا که میبایست از ما یاد بگیرند که یک هفته ست مادرجون از خانه خارج شده و تا اکنون ما خودمان را به آب و آتش زده آیم تا پیدایش کنیم. خب طفلکی کمی آایمر دارد . یکبار دیگر هم چنین گم شده بود اما خب طی دو ساعت توانسته بود خانه را پیدا کند و برگردد.
تازه وقتی که از او پرسیدم کجا رفته بود که اینقدر دیر بازگشت به ما گفته بود که ؛ چندین عطاری را زیر و رو کردم تا میدان انقلاب و بازار ناصرخسرو هم رفتم تا عاقبت تونستم از این داروی سم مرگ موش قدیمی و پودری سیاه رنگ تهیه کنم. آخه این روزا دیگه ممنوع شده، از بس که این دختر پسرا تا عاشق میشن و فارغ میشن یا قلبشون میشکنه سریع میرن و خودکشی میکنن. واسه همینه که این ممنوع شده. حتی الانم که تونستم توی دست یه دستفروش افغانی خریدم که کارش فروش ادویه جات بود،
نمیدانم چرا دو نوع مختلف فلفل خریده بودد. اما پس مرگ موش چه شد پس؟ اتفاقا هم زردچوبه گرفته بودش و هم دارچین.
نمیدانم پسرک داخل پارک چه شد؟ الان کجاست؟ لابد هنوزم منتظرم مانده.
شین براری
درباره این سایت