爱情故事

دو داستان کوتاه  

۱_ 

  بچه شماره ۹   


وقتی به دنیا رسیدم تقویم تا کمر دو لا شده بود و تقدیر خمیده بود ' اولین چیزی که یاد گرفتم این حقیقت تلخ بود که قدم به سیب های روی شاخه نمیرسه ، اولین تصویری که به یادم مونده مربوط به شهریور سال ۱۳۶۸ بود ، من با موی گندمی و پوست سفید و چشمای عسلی ، یه شلوارک سفید راه راه و تیشرت آستین کوتاهی که همجنس و هم رنگ و همراهه شلوارک تن داشتم، نمیدونستم چه خبره ، چون سه سال داشتم ، شایدم کمتر
بین دو دختر گیر افتاده بودم و هر کدوم یکی از دستام را دودستی گرفته بود و سمتی میکشید ، حین کش مکش یک لنگه از دمپایی سرخ رنگم در اومد و من تمام تمرکز خودم رو سر این نکته گذاشته بودم که یکجوری این دعوا و مرافه رو جهت دهی کنم تا قدم های ی و عقب جلوم به دمپایی ختم بشه و مجدد بپوشمش. میشنیدم که یکی از دخترای پنج شش ساله زیر لب و با خشم زمزمه میکرد ؛ ما هشت تا ابجی هستیم ، داداشی نداریم ، بایستی اینو بدی به ماااا
دیگری که کمی شبیه خودم بود و بیشتر برام آشنا به نظر می رسید منو دو دستی سمت خودش میکشید و دندان هاش رو از سر غیض به هم میسابید و میگفت :
ولش کننننن الان خرابش میکنی. واسه خودمه.

در این وانفسا ، کف پای ام از شدت گرمای ظهر تابستان و آسفالت داغ کوچه میسوخت و ناگزیر پای ام را بر روی ان دیگر پایم گذاشته بودم و همچون عیسی به صلیب کشیده شده بودم . عاقبت صدای یک زن که گویی مادرم بود از داخل خانه ای که حیاطش درخت سیب های گلاب داشت شنیده شد و گفت ؛ شرمین ؟ شروین ؟ بیاید خونه نهار بخورید.

دو دختر ناگهان دست از لجبازی کشیدند و کسی به دیگری گفت ؛ خب پس غروب از دوباره می ایم و باقی این بازی رو انجام میدیم . دقیقا هم بایستی از همین نقطه ادامه اش رو بازی کنیم ،
سپس با تکه کلوخی از گچ ، یک خط بروی زمین کشید که شبیه جای پای من بود .

ظاهرا همسایه ی لاهیجانی مان ، در حسرت ان بود که صاحب فرزند پسر شود ولی هشت مرتبه دختر پشت دختر زاییده بود و از چهارده ساله داشت تا به کوچکترینش که همبازی من و شرمین بود . اسم یکی از دخترانشان را گذاشته بودند ؛ غزبس یعنی دیگه دختر بسه ولی ظاهرا افاقه نکرده بود و باز هم سالی یک دختر به دنیا اورده بود آخرینش همسن شرمین بود . به اسم هنگامه .
آن ظهردم تابستانی گذشت و
عاقبت نیز به یاد ندارم چه شد ولی دومین صحنه ی زندگانی ام بر روی این کره ی خاکی و این زمین اجاره ای را چه تلخ به یاد دارم ، البته اعتراف میکنم که ان لحظات از عمق ماجرا بیخبر بودم و فقط شب بود ، آسمان سرخ بود ، صدای جیغ شیون و تخریب خانه ها یکی پس از دیگری و درب چوبی خانه که تا پاشنه در زمین فرو رفته بود و پنجره ای که مادرم با دستانش شکست و اول خواهرم شرمین را از پنجره به بیرون انداخت و سپس یک متکای بزرگ را در آغوش کشید و خودش را سپر ان متکا کرد و به بیرون از پنجره خودش را پرت کرد ، او خیال میکرده ان متکای بزرگ که در اغوشش داشت ، من بوده ام و انقدر در تاریکی و هیاهو و زمین لرزه ی شدید هول شده بوده که تا دقایقی بعد و از نور ماهتاب چشمش به متکا افتاده و فهمیده که اشتباه کرده ، او قصد ورود به خانه ای را داشت که دیگر نه درب داشت و نه دیوار ، سقف نیز بروی فرش نشسته بود و من نیز بخوبی به یاد دارم که در میان بوهت و حیرت همگان و بعد از چند دقیقه ی نامعلوم و با سری شکسته و بدنی کبود و سراسر خاک الود و شوکه با دهانی نیمه باز ، توسط پدرم چگونه از زیر اوار در امدم و چشمم به درخت سیب افتاد و از اینکه بر روی زمین افتاده و شکسته خوشحال شدم چون به خیالم اکنون دیگر دستم به سیب های گلاب می رسید .
بگذریم
ان شب صدای گریه ی زن همسایه و صف دخترانش به ترتیب قد ، و صدای شرمین که ارام خندید و مادرم ما را به کناری کشاند و با جدیت گفت ؛ بچه ها حق ندارید بخندید حق ندارید بازیگوشی کنید حق ندارید جایی برید ،
شرمین پرسیده بود؛ چرا؟
مادر با دستانی خون الود موی صاف شرمین را به کناری زد و گفت ؛ آقای همسایه زیر آوار مونده ، احتمالا فوت شده ، الان اونا عذا دار هستن ، الان میتونید برید و اروم از سیب های گلاب درختمون که شکسته و افتاده زمین ، یکی یه دونه بردارید و ببرید بدید به دخترای همسایه

دیگر به یاد ندارم چه شد ، ماشین نبود و جاده ی بسته ، پیمودن مسیر صعب العبور در نیمه شب ، با حالتی غیر عادی همچون مجرمین در حال فرار ، و گرسنگی و تشنگی و من که کودکی دو سال و نیمه بودم و در آغوش یک زن مهربان خواب و گاه بیدار و عاقبت یک خودروی گذری و پشت وانت تا به اولین آبادی و چشمان مضطرب زنی که پیوسته مرا ناز میداد و نوازش میکرد و صفی از دختران قد و نیم قد و آشنا که همراه مان می آمدند و صدای آشنای دخترک همسایه و پر کردن جای خالیه شرمین .
من نمی دانستم که در دل حادثه ، یک حادثه ی دیگر در کمین است .
چندی گذشت و
!

به شهر خودمان یعنی لاهیجان آمدیم و خانه ای بزرگ و قدیمی کرایه کردیم و من تمام وقت مشغول نظاره بودم ، شاهد شب گریه های مادر و ناله بودم .
انقدر خواهر داشتم که خودم شوکه بودم و از همه صمیمی تر هم خواهری با اسم هنگامه بود که بواسطه ی سه سال بزرگ تر بودن از من ، خیلی عاقل تر بنظر می رسید و الگوی من و راهنمای من بود .
جالب این بود که اسم هیچ کدام از خواهر های من شرمین نبود ، و گاهی مادر میگفت ؛ من میرم سر و گوش اب بدم ببینم کسی شک نکرده باشه ، شما مراقب هم باشید تا برگردم .
برایم پر واضح بود که مادر تغییرات اساسی کرده ، زیرا مآدر شبیه زن عزآدار همسایه شده بود . منتهای مراتب برایم تفاوتی نداشت چون از مفهوم و ماهیت پدیده ای با نام " خانواده" بیخبر بودم. خب مگر در دو سال و نیمی یک کودک چقدر میفهمد؟. هرآنقدری که میدانم که من تک تک خاطرات را به حافظه سپردم و همین خاطرات سبب بروز تناقض و دوگانگی در آینده ام شد؟.
آن زمان خواهرم
هنگامه در غیاب مادر سریع کفشهای بزرگ مادر را پا میکرد و عینک بی شیشه ای را به چشم میگذاشت و ژست خاصی میگرفت کمی اخم میکرد و چند قدمی بالا پایین میرفت و دستش را به کمر میزد و ادای ادم بزرگ ها را در میاورد و میگفت ؛
پسرک کله پوک هیچ میدونی چی شده؟

من هم طبیعتا با دهانی نیمه باز و حالتی گنگ و گیج یک جمله ی تکراری و همیشگی را بکار میبردم و بی اختیار زیر لب میگفتم ؛
چلاااا؟ (چرا؟)
هنگامه : پسرک کله قندی ! هیچ حواست هست که از بس عجله کردیم و بخآطر تو مجبور شدیم سریع راه بیافتیم و هول هولکی اسباب کشی کردیم که پاک یادمون رفت پدر رو با خودمون بیاریم
من نیز خیره به او میگفتم : چلااا؟
او ادامه میداد ؛ پدر زیر آوار جا موندش . الان بایستی یه دونه جدیدش رو درست کنیم ، فهمیدی؟
من ؛ چلااا؟
هنگامه : بایستی کت شلوار پدر رو بپوشیم دو تایی ، تو قسمت شلوارشی و منم میرم قسمت کت . اما بایستی قبلش برای من سیبیل بزاریم ، فهمیدی؟
من نیز تایید میکردم و میگفتم : آره بایستی سیبیل بزاریم ، سیبیل خوبه ولی چلاا؟.
خلاصه امر که انگاری واقعا ما ، پدر رو زیر آوار جا گذاشته بودیم اون هم به وقت تب تند گرمای تابستان سال هزار و سیصد و شش و هشت. *

* : ( ۱۳۶۸ زله ی ۶/۸ ریشتر در رودبار استان گیلان)

ولی نکته ی متناقضی وجود داشت که به چشمان خردسال و عقل کم من جلب توجه نکرد ، اما در عوض به خاطرم موندش که لحظه ی نجات شخص پدرم بود که اومد و از زیر اوار من رو در اورد ، پس چطور خواهرم میگه پدرم زیر اوار فوت شده ؟ چرا خواهرم اسمش دیگه شرمین نیست و اسمش هنگامه شده ؟!. خب قبلا من بودم شرمین و خونه ی درخت سیب گلاب و مادرم و پدرم . ولی الان مادرم هربار قبل خروج به تک تک خواهر های قد و نیم قدم سفارش میکنه که مبادا منو اذیت کنن ، مبادا به کسی بگن که قضیه چیه !
تمام سالهای زندگیم تا به بیست سالگی با این شک و شبهه و تردیدهای ناتمام زندگی کردم و این خاطرات رو هزار بار برای خآنواده ام بازگو کردم و اونها ابتدا سکوت کردند و نگاهی به همدیگه انداختن و هربار همگی با هم زدند زیر خنده و قشقش خندیدند و گفتند که ; پسر تو دیوانه شدی. این چرت پرت ها چیه که از خودت در آوردی و میگی ،
اونقدر مطمین بودم که خانواده ام با من صادق هستن که واقعا به سلامت عقل خودم شک کردم ، و دکتر رفتم ، و مدتی گذشت و مادر فوت شد ، رفته بودم ثبت احوال و بعد دنبال انحصار وراثت که یکبار متصدی پرسید ؛ شما چه نصبتی با متوفی دارید؟
گفتم مادرم بودند .
متصدی نگاهی به شناسنامه کرد و نگاهی به من و پرسید؛ اسمتون چیه؟
-شهروز
متصدی ؛ نگاهی به شناسنامه انداخت و گفت ؛ متوفی که پسر نداره . .
   پایان         

   شین براری    
 



---------------------------------



کمی بعد فهمیدم که گویی زندگی شروع شده و من نیز یک روح از دمیدن جرعه ی نور توسط حق تعالی هستم که درون کالبد زمینی و امانت این خاک سکنا گذیده. شایدم جایی حوالی زاویه ی پنهان و پستوی دل.
 



۲_   داستان دوم   


_______________________________________

اجنه و خاطرات ترسناک 

از درب بسته ی خونه و دیر رسیدن های مادرم حسابی خسته بودم ، پشت درب خونه تکیه به دیوار همسایه نشسته بودم . ته کوچه یه درب کوچیک بود یه دیوار خشتی و بن بست که درخت پیر و قطوری بهش تکیه زده بود . توی عالم بچگی هام و از فرط درد تنهایی هام با همه دوست شده بودم . خب منتها فقط توی خیالاتم .
درخت لمیده و شاخه بر شانه ی دیوار از جنس انجیر بود ، درخت با تیرچراغ برق چوبی و کج وسط کوچه با هم کلکل و مشکل داشتن . ولی تقریبا جفتشون با من دوست بودن ، توی خیالاتم هر کدوم جان میگرفتن ، حرف میزدن ، با قد بلندشون توی خونه هامون دید میزدن . یادم مونده اون غروب در اولین پنجشنبه ی مدرسه ، و قصه ی پرتکرار و ماندن درون کوچه تا رسیدن مادرم به خانه ، همان غروب ابری در ششم مهر ماه که درخت انجیر پرسیده بود از من ؛ قصه ی درختی رو شنیدی که تبر شد ؟ هیچ میدونی چه خبر شد ؟
من پشت درب با حوصله ی سر رفته ، جواب دادم ؛ نه ، نشنیدم ، برام تعریف میکنی ؟
تیرچراغ برق چوبی و کج وسط کوچه بی انکه هیچ سیم برقی ازش رد شده باشه بی مصرف و بیکار بود و افتاد پا وسط حرفامون و گفت ؛ پسرک به حرفهای انجیر پیر گوش نده ، اون خرفت شده ، هیچ میدونی که گنجشک ها با هم عهد بستن که روی شاخه هاش لانه نسازن ؟ هیچ میدونی پرستو های مقیم شاخه هاش چی میگفتن راجع بهش ؟
_ نه_ چی میگفتن؟
تیرچراغ ؛ والا منم نمیدونم ، ولی گفتم شاید تو شنیده باشی
درخت پیر انجیر میگفت : پسرک به حرفهای این دراز بی خاصیت گوش نکن . از سر حسادت این حرفا رو میزنه .
تیرچراغ چوبی و بلند اصرار داشت که هنوزم درخته ، اما ریشه اش رو جا گذاشته و شاخه هاش هم هرس شده ، همین و بس
درخت پیر انجیر اما میخندید و برگهای درخت بید و مجنون نیز میلرزید با عبور هر نسیم
بعد در یک لحظه و در چشم بر هم زدنی همگی ساکت میشدن و باز تبدیل به مجسمه میشدن ، بی روح و بی جان ، خب این یعنی شخصی در حال نزدیک شدن است . .
پیرزن مهربون ساکن اخرین خونه ، با چادری پیچیده دور کمرش و کمری خمیده اومد و حین جاروب زدن نگاهی کرد به من و لبخندی به من هدیه داد .
اسمش رو فی بدایه و خودسر گذاشته بودم : خانجون
ولی هیچکی نگفته بود که خانجون کیه ؟ خانجون چیه؟ چرا ساکن خونه ی متروکه و نیمه مخروبه ست ؟ همون خونه که مشکوکه ست. خانجون دامنی بلند تر از قد کوتاهش بر تن داشت ، رد پایی در عمق نگاهش از غم داشت .

نفهمیدم چرا و چطور سر از اون مخروبه ی عجیب در اوردم ، اولین سوالی که از خانجون پرسیدم ؛
هفت شنبه ، چرا نیس اسم آخر هفته؟
ولی خانجون جوابی بلد نبود
خانجون میگفت ؛ جوجه فوگولی بهم.
برام میگفت از زنبیل خالی خاطرات کودکی هاش .
، از کل بچگیهای تلخش ، فقط اورده بود با خودش یه تلخند و چند تا فحش ناموسی .
. خیره میشد به نقطه ی نامعلوم ، نگاهش عمق میگرفت ، تخم چشمش چپ بود یهو مات و تار میشد ، انگاری توی رودخونه ی خاطرات کهنه غوطه ور بود ، لحظه ای بی دلیل لبخند روی لبش بود و لحظه ی بعد رنگ و عطر خشم و انزجار پاشیده روی صورتش بود. انگار یه جلاد یا قاتل همیشه دنبالش توی خاطراتش بود . احتمالا غریبه آشنای نزدیکی بود. چون هرطرفی چرخیده بود ، باز رخ اون جلاد ، آیینه گردان خاطراتش بود. توی عالم بچگی هام با خودم خیال کرده بودم که لابد : خانجون زود عروسی شده ، درگیر کودک همسری و روبوسی و وظآیف سنگینی شده .
خانجون از خودش برام هیچی نگفته بود ، ولی دیو پلیدی پشت ناگفته هاش خفته بود . من بچه ، با دستای نیمچه ، مشق مینوشتم و خط به خط میرفتم جلو ، خانجون درس و مشق بلد نبود ، ولی همش میگفت : دست روزگار با بازیهاش توی دستای تقدیرش بی کلک نبود . خانجون لباس میشست توی تشت . ولی جای آب انگاری توی تشت یه چیزی شکل آتیش بود ، چنگ میزد به تن پوش های خیس و اشک میریخت ، نگاهش به نگاهه خیره ی من که می افتاد الکی خنده میکرد یه مشت نور روی من میریخت .
بچه بودم و کنجکاو
پرسیدم خانجون چند سال داری؟ خانجون اسم هم داری ؟
_ شش تا صد سال از بچگی هام گذشته . اسمم هم کلیمه ست
من قش قش میخندیدم و اون با چشمای درشتش خیره مییشد به من ، انگاری ترسیده باشه بعد از خنده های بی ریاح من ، خنده اش میگرفت ولی روشو میکرد سمت دیوار و بطرز عجیبی میخندید ، چشمم به بلندای دامنش می افتاد ، از سر بی خبری میگفتم : خب خانجون یکمی بکشش بالا ، اینجوری که تموم زمین رو پشت سرت جاروب میکنی ،
هیچی نمیگفت باز میترسید و زول میزد به من و بی حرکت میشد
دستای خیلی خیلی نحیف و ظریفی داشت انگشتاش کشیده و بلند تر از حد معمول بود ، ولی ناخن هاش معلوم نبود یا که شاید من چشمم بهش نیفتاده بود .
یه زنبیل کوچیک داشت ، معلوم بود چیز مهمی داخلشه چون همش با تردید یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به زنبیل بعد با قد خیلی خیلی کوتاهش میرفت و از پله های بلند ایوان یکی یکی بالا تا زنبیل رو از بغل ستون چوبی برداره ، خواستم بهش کمک کنم و زنبیل رو بدم بهش ولی یه صدای عجیبی مث خث خث گربه در اورد و من رفتم عقب بعد از زنبیلش یکی یکی بچه گربه در اورد ، خیلی بودن و اخریش رو که در اورد با بقیه فرق داشت ، ابلق بود ، و در اوج ناباوری روی دو پا راه میرفت و بلد بود فارسی رو با لهجه ی عجیب شبیه عربی تکلم کنه و ازش پرسید ؛ چرا باهاش دوست شدی؟ هلاکش کن.
خانجون نگاهی به من کرد و متوجه ی تعجبم شد و شروع کرد لنگ لنگان سمت دیوار بن بست کوچه پیش رفتن . رفت و رفت و توی متن دیوار و دقیق قسمتی که دیوار شکاف داشت غیب شد محو شد ، ترسیدم ، اون چطوری رفته توی دیوار
   پایان  

  ادامه دارد.




هم تختیم اول مدرسه - اسمش شده عیسی - فامیلیش هم مسیح .پس چرا آخه جای اسم پدر : دونه ی سیب؟


   لیرک  ورسی  یک  اثر از ش ن 
امید شهری بود
که سوزوندنش
گفتن اهالیش مفید نیستن
نمی‌ارزه جون کندنش
شرمنده اهل امید نیستم

[قسمت اول]
خاکی بود
دوزار دهشی
هر چی بود
بوی مامان داشت
بابا شکسته بود
اما شکست نخورده بود هنوز
توان داشت
عصر طلایی این و اون نبود
سختی بود
نون نبود
هنوز رو بود
اونقد که سود بده کار
مملکت شیرای پیر
گرگای جوون
جون‌ ارزون، آرزو گرون
آینده یعنی فردا پاشی
پنجره‌های خونه سالم باشن
شب چشای کارگر پدر
با صدای آژیر پاشن
صف بربری، شیر فاسد
دلهره‌ طعم تلخ چَک داداش
تخم ی غاز حامله
از لای سفیدیای پرهاش
پرخاش بود ولی مزه داش پ
توی کوچه‌ی بچگی
سنگ خوردن
آسمون کوتاه بود
آویزون کامیونا شدن و مُردن
شست پات تو فوتبال بره
از اجبار عشقش
چپ پا شی
شب تو لباسِ ملوان بخوابی و
صبح تو ِ آلمان پاشی
داغ، خشخاشی
مثه پوست بدن اولین دختر
اولین گناه بوسه
خوردن سیبای کوچیک کوثر
تو حیات
یادت میاد؟
نامه‌های عاشقانه‌ی
یه نیمچه شاعرِ شرور و عصبانی
تعبیر معلمی که دوسش داشتم
آقای قربانی
آبو باز کرد و
دندون مصنوعیو
انداخت توی لیوان
دارایی واقعیش اون بود
از زندگیِ ساخت ایران
باز نشست تا بازنشستگی
فرجی کنه توی قرضاش
باز نشد چشاش و گره‌هاش
جا موند از قلب و قرصاش
چرا گریه‌م گرفت؟
گیرم لنگ پنجاه تومنی
تو هم واسه شام
چرا گریه‌م نگیره
وقتی دستم بسته‌ست
و بازه چشام

[قسمت دوم]
شرمنده اهل امید نیستم
امید شهری بود
که نفس نداشت
خفگی، رنگ سبز سپاهی بود
که واسه جوونی
هوس نذاشت
من قرآنو خوب بلدم
حافظ نیستم
اما از حفظم
قرار بود که پشتم باشه و
تحلیل برم توش
بکنه حفظم
ولی لذت توی شعره
که تخریب هم روح
و هم جس
شاهین، دو شاهِ شکست خورده‌ی درونم
روی اس
تو مسیر تبعیدم
خانی کردم، تا شاه شم
حق با من بود
تو این انتخاب سخت
رضا یا میرزا شم، نه؟
یا سرمو بزنه شاه
یا شاه شمو سر بزنم
من هرچی بودم
بنده‌ی ملتمس درگاه نشدم و
پاشمو در بزنم
بچگی کردم و پاش موندم
بزرگی به بزرگ‌سالی که نیس
گفتن: به کجا رسیدی؟
موندم
به یه قلب ریش
به چشای خیس
نه هنر، ت و‌ فلسفه
بازی زشتی
که بچه‌ جاش نیست
همسنِ انقلابی‌ام
که شبیه هیچکدوم
از بچه‌هاش نیست
مثه اون پدرِ شهید
که یه لنگه کفش
میراثِ بچشه
تو خیالم هنوز جنگه و
نگرانم پسرم
کفش پاش نیست

[قسمت سوم]
بوی کافور و گلاب
پاهای سرد، سردخونه
آخر خط
بوی ناجور کباب
پا های زرد ترکیده‌ی ممد
قاتل نصف شهر
موتور بود و نصف دیگه
رو عرق و مواد
تو دریا می‌شد غرق شی
یا تو رویای یه زندگی شاد
به کجا رسیدم؟
به پشت سبیلام
به دیسک و سیاتیک و بواسیر
به یه چشمِ خون
به شهر نا امید
به مرگ تنهایی تو تبعید
ترسیدم
باد می‌بره آدمو
می‌بُره آدم
می‌ترسیدم آینده چاه شه
نباشیم
یا اینکه بمیریم و
دوباره توی این زندگیِ شوم پاشیم
بلعیدم آب و
نفس کشیدم
تا قایق حراست رد شه
ماهی تو تور من
ماهی‌گیر تو تور خدا

[قسمت پایانی]
ای خدا
ای خدا
رد شه 

داستان بلند بچگی تا بیچارگی

جنده رو داستان کوتاه

داستان کوتاه ادبی جدید

داستان کوتاه عاشقانه حقیقی تقدیر در کمین است

داستان کوتاه 4طبقه خیانت

داستان پارادوکس سکسی

داستان معمایی جنایی

، ,ی ,رو ,هم ,؛ ,یه ,بود و ,بود ، ,بود که ,و از ,به من

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی خرید اینترنتی قهوه خانه سنتي تاريکي شب وبلاگ نمایندگی همسفران خمین مناقصات و مزایدات Instagram فوق لیسانس مهندسی مکانیک پیام نور شمیرانات هنر زندگی | مشاوره روانشناسی زبان نصیر - شعبه بزرگ عظیمیه