منشی آژانس طبق روال هر از پشت میز جیم شده بود و اثری ازش نبود . بازار راکت و خبری از مسافر نبود‌ . یکی از راننده های قدیمی و پر حرف آژانس به نام سیروس با سیبیل های بلند و ابرو های پر پشت و صورتی خط افتاده از تریپ برگشت و کارتکس خودشو گذاشت روی میز . هنوز سلامم رو علیک نگرفته بود که صدای نخراشیده اش رو بالا برد و گفت ؛
این تلفنچی آژانس کدوم گوری رفته باز ؟. ای توی روحت بیاد پسر. باز رفته لابد پی الواتی و چشم چرونی
یکی از راننده های مسن به نام اقای اسدی که زمانی دبیر ادبیات بود و بعد ها از اموزش پرورش فیلتر و تسفیه شده بود ، مشغول رومه خوندن بود با لبخندی جواب داد ؛ ای آقاااا سخت نگیررر. جوانند دیگه جایی نرفته ، همین دور و ور بود پیش پای شما گوشیش زنگ خورد و رفت تا جایی شما چه امری داری بگو من برات انجام میدم .
سیروس جواب داد ؛ توی کارتکسم بنویس و بزارش مجدد توی نوبت . البت بزارش بالای کارتکس های دیگه . چون برگشت خوردم . ادرس رو غلط داده بودی این نسناس . الکی حلپ و تلپ تا اونور محله رفتم و خبری از یارو نبود و مجدد خالی برگشتم .
اقای اسدی حین ثبت زمان ورود توی لیست کارتکس نگاهی متعجب به ساعت گرد دیواری انداخت و یه نگاه به من و سپس به اقا سیروس انداخت و گفت ؛ سیروس جان اینجا برات ساعت خروج خورده دوازده ظهر
سیروس با عرقگیر صورتش رو تر کرد و گفت ؛ خب که چی آق معلم
اقای اسدی لبخندی تلخ زد و گفت ؛ هیچی .
من برام پر واضح بود که رفتن تا سمت دیگر محله و نیافتن ادرس مشترک آژانس و اصطلاحا "برگشت خوردن" و بازگشتن مجدد سمت پارکینگ آژانس نهایت امر پانزده دقیقه وقت خواهد گرفت .‌ نه اینکه دوازده ظهر رفته باشی و ساعت هفت غروب برگشته و انتظار داشته باشی که بدون رعایت نوبت و به دور از انصاف کارتکس خودت را بالای کارتکس های دیگر بگذاری و مدعی شوی که سر تریپ هستی و اولویت با خودت است در ضمن از همه مهم تر این بود که خودم دم ظهر و حین رفتن سمت دانشگاه و جلسه درس استاتیک بطور تصادفی اقا سیروس رو دیده بودم که فردی غیر عادی با قدی بیش از دو متر و بیست را سوار کرده بود و از دست بر ققضا تابلوی کوچک آژانس نیز بالای ماشینش بود.
از انجایی که من تازه وارد ترین راننده ی اژانس بودم و از طرفی هم اهل این شهر ساحلی نبوده و در اینجا بعنوان دانشجو مساکن خوابگاه هستم و شرایط اشتغال در محیط آژانس را ندارم و به لطف مدیر تاکسی تلفنی و سفارش رییس خوابگاه به او بطور موقت و نیمه وقت پذیرفته شده ام ناچار به خویشتن داری و گذشت هستم و حق اعتراض کردن هم ندارم . چون برایم پر واضح هست که سیروس هیچ از حضور من در محیط تاکسی تلفنی بعنوان راننده خوشنود نیست . گویی جایش را تنگ کرده باشم .
سیروس سمت سماور رفت و به طعنه گفت ؛ یک عمره توی این شهر و محله خاک کوچه خیابون خوردیم و پا تموم کوچه پس کوچه های محله ی لمتر تا ساحل خلج و توسکاسرا رو تا خود کاخ شاه گس کردیم تا پشت لب مون سبز بشه و به هزار زور زحمت یه ارابه دوزاری خریدیم و میوه فروختیم و اینکه شانس درب خونه مون رو کوبید و یه شب ناغافل یه ماشین از پشت اومد زد به ما و در رفت . منتها گیرش اوردیم و ازش یه پول چرب و چیلی دیه گرفتیم تا این ماشین جوانان دو کاربرات پاچ و خسته رو خریدیم ‌‌. ولی الان یارو اصلا زاییده **اییده ی این شهر و استان نیست و هنوز شاشش کف نکرده و مث بچه سوسول ها دانشجو شده به خیالش که چه پوخیه یه ماشین هم خریده انداخته زیر پاش و اومده واسه ما میخواد توی آژانس کار کنه د اخه نوکرتم اینجا که طویله نیست هر کس و ناکسی سرش رو بندازه پایین و بیاد داخل . راننده اژانس یعنی ناموس پرست یعنی امین و امانتدار ناموس مردم ، یعنی چشم پاک دل پاک و عند پاکی . خیال کردی پس چرا میگن حتما بایستی راننده اژانس متاهل باشه ؟. د واسه همین جور چیزاس دیگه نوکرتم.

حرف سیروس که تمام شد سکوت سنگینی بر فضای آژانس حاکم شد و اقای اسدی با اشاره دست از من تقاضا کرد که هیچ نگویم و سر جایم بنشینم . همه یکدیگر را زیر چشمی نگاه میکردند و سکوت شکننده تر از چیزی بود که با صدای زنگ تلفن شکسته شود ، احساس بدی در آژانس حکمفرما بود . یک انرژی منفی و سکوت ازار دهنده . گویی پیش بسوی وقوع یک تراژدی در حرکت بودیم همگی و تک تک مان حس کرده بودیم یکجای کار ایراد دارد ولی نمی دانستیم چه چیزی در لحظات پیشرو چشم انتظاری مان را میکشد.‌‌
سیروس از جایش بر خواست و رنگ به رخصارش نبود سرخ شده بود و چشمانش خواب آلود بنظر میرسید . گویی مست باشد . حتی راه رفتنش هم به یکباره نامتعادل شده بود و کمی پس و پیش و سردرگم قدم بر میداشت . او سکوت را شکست و با حرفی که زد تمام معادلات و تصورات از وضع بوجود امده را برهم زد ‌ ، حرفی به نهایت ساده و جدی ولی در زمان و مکانی بی ربط ، او به یکباره سرش را دو دستی گرفت و گفت ؛ پس این نهار کوفتی و لعنتی ما چی شد زن. ؟. آخ سرم منیره مادرت کجا رفته باز؟
سپس نگاهی سردر گم و نیمه هوشیار به اقای اسدی دوخت و پرسید ؛ اقای اسدی شما اینجا توی خونه ی ما چه میکنید؟ خوش اومدید . قدم رنجه فرمودید ‌‌‌‌. الان میگم سفره بندازن نهار کوفت کنیم نه ببخشید میل کنیم.
اینها را با حالتی ناتمام و جویده جویده و نامفهوم گفت و قش کرد بروی میز وسط آژانس
دقایقی بعد
درون بیمارستان و شرح اتفاق برای همسر و دخترش و دکتر متخصص و خداحافظی و خروج از بیمارستان و حرکت سمت آژانس
وقتی به آژانس رسیدم عده ای جویای احوال اقا سیروس بودند و دل نگران.‌‌
خب از طرفی خودم هم نمی دانستم او چرا این چنین شد
شاید سکته ی مغزی کرده باشد یا که هرچی‌‌‌. در هر صورت برایش دعا میکنم و امیدوارم زود بهبود یابد و از بیمارستان ۱۷ شهریور رامسر مرخص شود ‌ .
همسرش میگفت که سیروس از صبح و بعد خروجش از منزل تاکنون به خانه بازنگشته ‌ . او حتی برای صرف نهار هم به خانه نرفته بوده . او ادعا میکرده کها قصد دارد بعد از رفتن به سرویس بعدی به خانه برود تا نهار بخورد . منتها این حرف را بدو ورودش به آژانس به زبان آورد و ان لحظه ساعت هشت غروب یکروز در اواسط تابستان بود ‌ . او حتی خیال میکرده زمان ظهر بسر میبرد . او چرا به یکباره این چنین شد . در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن تمام افکارم را نخکش کرده و به محض برداشتن گوشی تماس قطع شد . شماره را نگاه کردم و شماره موبایل اقا سیروس بود . تماس گرفتم بلکه شاید چیزی نیاز داشته باشد در بیمارستان و چند بوق خورد و گوشی برداشته شد ؛
صدایی نه ولی بم و خشدار و غیر معمولی از انسوی خط گفت ؛ ▪︎ کیه؟ چی هستی؟ چی میخوای ؟ ااسم خودت مادرت و نام جد پدری ات رو بگو ؟.
گفتم : الو. سلام . من شهروز هستم . این گوشی اقا سیروسه ‌ . شما؟
▪︎ من کی هستم ! میخوای اسم منو بدونی که چی ؟ کلیمه هستم نواده ی صدیقه سقراط بن صنعا . اسم پدر بزرگت چیه اسم مادرت رو بگو
_(با تعجب و حالتی شوکه) جانم؟ چی فرموی؟
بیب بیب بیب بیب .

چند ساعتی گذشت
از دست بر قضا من شیفت شب بودم . و باید کشیک وا میستادم . بطور معمول تمام طول شب تا صبح سه یا چهار تا تریپ سرویس میشد رفت و خلوت بود . اصولا شهرهای رامسر کلاچای چابکسر شهسوار رودسر و شرق گیلان در روزهای تعطیل پر جنب و جوش و پر از انرژی هستن . اما این ظاهر قضیه ست و این جوش و خروش رو مدیون مسافرها و توریست ها هست وگرنه در روزهای دیگر هفته از ابتدای غروب خاک مرده ریخته میشه و روح سرد و عبوسی شهر رو دررآغوش میکشه و رنگ افسردگی به کوچه خیابون ها میپاشه ‌. چه برسه به طول شب تا به صبح . البته ناگفته نماند که ساحل های مطرح و محبوب رامسر مثل ساحل خلج و یا توسکاسرا در تمام روزها و شب ها پر از آمد و رفت و حضور افراد شب زنده دار است و خانواده های بسیاری رو پذیراست اون هم در فصل های پاییز و زمستان کم کم از رونق می افته ‌ . اون شب عجیب مه سنگینی محله ی لمتر رو در خودش فرو برده بود ‌ . هیچ خبری نبود و نیمه های شب رسید . من روی مبل راحتی انتهای آژانس لمیده بودم که تلفن زنگ خورد
سر سومین زنگ گوشی رو برداشتم و با صدای گرفته و خواب آلود گفتم :
الو تاکسی تلفنی لمتر بفرمایید .
_ صدای جشن و ساز و اواز خفیفی شنیده میشد خیلی شلوغ بود ولی میشد صدای کف زدن ها و هورا کشیدن ها رو تشخیص داد .
خب چقدر شاد و بی غم هستند اینها خوش بحالشون
الو
الو سلام علیکم اقا.
_علیک سلام . سلام از بنده ست . سلام عرض کردم شما حواستون نبود . بفرمایید در خدمتم .
(صدای مرد کمی خشدار بود و گرفته ) یه ماشین میخواستم این کلیمه خانم رو تا جایی برسونی
_ چشم . شماره اشتراک تون رو می فرمایید
چی؟ چی هست؟ من ندارم . از کجا بایستی بیارم؟ اشتیاق دیگه چیه ؟ من میگم یه ماشین بفرست کلیمه خاتون رو راهی کنیم که دیرش شده و پاهاش ناخوشه
_اشتیاق نه. شماره اشتراک تون رو عرض کردم قربان
چی؟ قربان کیه پسر؟ من قربان نیستم که. با کی اشتباه گرفتی؟ عاشقی مگه پسر ماشین رو بیار تا جلوی درب چون کلیمه خاتون پاهاش مریضه نمیتونه راه بیاد . کرایه اش رو هم خودم حساب میکنم .
_لطف کنید ادرس تون رو بفرمایید .
ته کوچه . زود بیا .
_چشم . باشد . الان خدمت میرسم .
گوشی را گذاشتم و کارتکس را برداشتم و درب اژانس را قفل کردم سوار شدم و روشن کرده و براه افتادم . لحظه ای مکث کردم ته کوچه؟ یعنی چی که گفت آدرس ته کوچه؟ کدوم کوچه؟ کدوم محله؟ این محله که سراسر خاموش و در خواب خفته . عجب کاری کردم که خوب نپرسیدم ادرس رو

کمی در محله بالا رفتم و انتهای یک کوچه صدای جشن می آمد و من هم دنده عقب گرفتم و تا دم درب ان خانه رسیدم . و درب را باز کردم.
کسی نیامد . پیاده شدم و از کسی پرسیدم که کلیمه خاتون تشریف ندارند؟‌.
کمی بعد پیرزنی زبر و زرنگ و فارغ از پادرد و یا عصا تند و براق امد و هیچ نفهمیدم چطور امد و از پشت سرم گذشت که ندیدمش . او حتی چنان سریع سوار خودرو شد که متعجب ماندم . خیره و شوکه شده مانده بودم که صدای بوق خودرو بی انکه کسی انرا بفشارد بلند شد. سریع رفته و پشت فرمان نشستم تا سوئیچ را ببندم که اگر اتصال کرده باشد مانع از یکسره شدنش شوم و مبادا اسایش و ارامش اهالی را خدشه دار کنم . ولی همه چیز ارام و عادی بود . روشن کردم و حرکت .
کجا تشریف میبرید ؟
بی آنکه پاسخی دهد با دستش مستقیم را نشان داد.
مستقیم رفتم و رفتم تا به سر چهار راه رسیدم .
پرسیدم کدام سمت؟
مجدد مستقیم را نشان داد
من شکی به دلم زد . چون گمان کنم هر باری از او بپرسم کدام سمت او مستقیم را نشان خواهد داد . از قصد مستقیم رفتم تا به ساحل و سنگچین خلج رسیدم . روبرویم دریا بود و باز پرسیدم کدوم سمت ؟
او اینبار نیز مستقیم را نشان داد .
من مکثی کردم و به او نگاهی کرده و به وضوح از حالت چهره و چشمان بی روح او وحشت زده شدم . راه افتادم و مجدد سمت محله و مبدا بازگشتم تا لااقل ادرس مقصد را بپرسم از کسی .
نمیدانم دلیلش چه بود. ولی هرچه میرفتم نمیرسیدم . گویی فاصله ها کش می آمدند و طولانی تر میشدند . کمی نگذشته بود که متوجه ی ناخوش احوالی خودم شدم یک جای کار می لنگید هر چه میرفتم خیابان نیز همراه من حرکت میکرد و به کل محیط تغییر میکرد و انگار سرعت عبور خیابان از کنارم بیشتر از سرعت خودرو شده باشد . تصمیم گرفتم تا شیشه را پایین بدهم و کمی هوا ی تازه به صورتم بخورد بلکه عقلم سرجایش بیاید . چشمانم گنگ و سرم گیج شده بود همه جا مبهم و تیره و تار بود . نامفهوم و مات شده بود منظره . من کناری ایستادم و چندین لحظه خیره به نقطه ای نامعلوم بفکر فرو رفتم . به این می اندیشیدم که حالم خیلی بد است و یعنی من سکته کرده ام؟ یا که همه چیز را در عالم خواب میبینم ؟. چون میدانستم محال ممکن است منظره ی خیابان به یکباره به نیزار تبدیل شود و پس لابد چشمانم یک مشکلی داشت . ایاز و مه نیز بر شدت اوضاع افزوده بود من درب را باز کردم تا پیاده شوم ولی فهمیدم که زمین زیر خودرو در حال حرکت است . روی ترمز زدم و با سر درون شیشه رفتم
به خودم امدم و دیدم وسط محله ی لمتر بی حرکت و بطور عجیبی احمقانه توقف کرده ام . حالتی که اگر هزاران بار هم تلاش میکردم قادر به ایستادن در ان حالت نبودم . من درون باغ پرتقال یکی از اهالی درون خودرویم بودم . ولی مشکل جای دیگری بود . چهار طرف من چهار درخت قرار داشت و واقعا نمیدانستم چگونه توانسته ام سر از انجا در بیاورم . چون فواصل بین درختان کمتر از ان چیزی بود که بتوان با خودرو داخلش شد و با ان زاویه مع پارک کرد . از خودرو پیاده و نگاهی به پشت و مسافر انداختم . هیچ کسی نبود . روی زمین نشستم . می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما بفکر آبرویم افتادم . دیگران چه میگویند اگر چنین چیزی را بفهمند .‌.
این ماشین چگونه اینجا امده ؟ چگونه از حسار باغ رد شده؟ پس چرا حسار سالم است سایه ی پیرزن را دیدم که از باغ خارج میشد ولی اینبار عصایی در دست داشت . نمی دانم چرا انچنان قد بلند شده بود . ابتدا خیال کردم که سایه اش کش آمده ولی نه او لاغر و با قدی بیش از دو متر و نیم بود . او درون شکاف تنه ی درختی پیر و قدیمی غیب شد .
من به سمت آژانس بازگشتم . پای پیاده .
فردایش تمام وقت مشغول سوال و جواب بودیم . کلانتری بیش از بیست مرتبه سوال ثابت را از من میپرسید :
_ پسر جان چطور تونستی ماشینت رو بین چهار پنج تا درخت جا بدی که الان نمیتونی درش بیاری.
من نیز هربار جریان را گفتم .
باغبان نیز حاضر نمیشد که هیچ کدام از درختانش قطع شوند برای خارج کردن خودرو اخرش دست به دامن جرثقیل شدیم . تا از بالا و به جبر شکسته شدن چندین شاخه ی قطور خودرو را در بیاورد .
من نیز هیچ به این مهم فکر نکردم که همین چند شب پیش بود که نیمه شبی با اقا سیروس به همان باغ رفته بودیم و مخفیانه پرتقال چیده بودیم . و از دست بر قضا اقا سیروس زیر همان درخت ها بود که
بگذریم .
سر وقت ان خانه ای رفتم که کلیمه خاتون را از انجا سوار کرده بودم . ان خانه سالها خالی از سکنه بود . متروکه و مخروبه .

این روایت حقیقی ماجرا بود و انتظارش نمی رود که کسی باورش کند . زیرا براستی باورش سخت است . با هیچ منطقی سازگار نیست و واقع گرایانه اگر قضاوت کنیم میبایست بگوییم نویسنده ی این مطلب خواسته با کمی خلاقیت و هیجان داستان کوتاهی خاص خلق کند ‌ . ولی اینگونه نیست .
من دانشجوی رامسر و ساکن محله ی لمتر بودم . نام صاحب خانه ام جناب اقای قاسمی بود ‌ . بقال محله اقا مصطفی و اقای خلعتبری بود و بگذریم . خیلی چیزها چیز هستن ‌ . یعنی چیزه چطور بگم . بی خیال . ولش کن . به زندگیتون برسید . از من ابی گرم نمیشه . ولی اخه
هیچی
بگذریم
قرار بود نگم . پس نمیگم . بی خیال .
کلیمه خاتون الوعده وفا

داستان بلند بچگی تا بیچارگی

جنده رو داستان کوتاه

داستان کوتاه ادبی جدید

داستان کوتاه عاشقانه حقیقی تقدیر در کمین است

داستان کوتاه 4طبقه خیانت

داستان پارادوکس سکسی

داستان معمایی جنایی

رو ,ی ,آژانس ,سیروس ,ولی ,‌ ,بود و ,و به ,بود که ,شده بود ,گفت ؛

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

{ادبیات فارسی هفتم} اساس تربیت انواع پروژه فایل اکی 1 76522942 Nika Language School گنجشگ زبان دراز کتاب معجون پژوهشگری ipakbox sonikku آستارا نیوز