آموزش نویسندگی مجازی



        بچگی   تا  یبچارگی            بقلم        شهروز براری صیقلانی      شین براری‌

نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آینده‌ی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!

تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامه‌ی مسیر سخت و صعب‌ العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون داشت با فرصت و وسواسی مثال زدنی ، صورتش را اصلاح میکرد،  خیره به مردِ توی آیینه‌ بود و من هم در حال تاب خوردن از لولایِ دربِ سرویس بهداشتی. یعنی با جثه‌ی کوچک و لاغرم سوارِ دستگیره‌ی درب شده بودم و پاهام رو یک وجب بالاتر از سطح ناهموار زمین نگه داشته بودم و به امید حرکتِ درب به سمت بیرون و داخل ، لحظات رو هول میدادم. یادمه آخرشم که موفق شدم درب رو در محورِ لولایِ چهارچوبش بحرکت در بیارم، پشیمان شدم از کرده‌ی خودم. چون درب بسته شد و دستم لای چهارچوب و درب گیر کرد. پدرم بحدی محو ریزه‌کاری و زیر و بَمِ اصلاحش شده بود که متوجه‌ی دردم نشد ، من از درد به خودم میپیچیدم و تمام لحظات در اندیشه‌ی معنا و مفهومِ حرفهای پدرم بودم . نیم نگاهی هم به درب و دستگیره‌ی شرورش داشتم ، و احساس میکردم که بخاطر شیطنت و بازیگوشی ، درب منو تنبیه کرده و از قصد دستم رو لایِ چهارچوبش قرار داده تا بیصدا و مخفیانه به دور از چشمای پدرم ، حالمو بگیره ، خب حتما از دستم ناراحت و عاصی شده بود که اونطور چموش و مثل سریش چسبیده بودم بهش ، و سوارِ دستگیره‌ی اون شده بودم ، و در عینِ پُررویی توقع داشتم منو تاب بده،   اون لحظات در کودکیم ، تصور میکردم دربِ چوبی و آبی رنگ داره بهم میخنده . 

شبها همراهه خواهرم شاداب که دوسال به رسم تقویم ازم بزرگتر بود ، توی یه اتاقِ بزرگ ، رو به سقف با لَمه‌های چوبی ، میخوابیدم  ، اتاق ما ، برخلافِ اتاق مادر و پدر ، بن بست نبود ، یعنی یه درب ورودی داشت ، و بعد از تخت خوابهای ما در دو سمتش ، به یک درب دیگه میرسید ، دربی که به حیاط خلوت و کوچک و باریکی ختم میشد . دو پنجره‌ی چوبی بزرگ هم داشتیم که همیشه به منظره‌ی تکراری و بن بست ختم میشد ، چون به فاصله‌ی دو قدم به دیوار بلند ته خانه  میرسید ، اما در محدودیتهای موجود در پسِ پنجره‌ی اتاق ، یاد گرفته بودم که به شانه‌ی دیوار خیره بمونم ، و منتظر عبور گربه‌های روی دیوار ، لحظات رو طی کنم ، معمولا هم قبل از عبور گربه ، خوابم میبرد ، گاهی هم یک گربه با پاپیون قرمزی از سمت راست وارد تصویرِ قاب چوبیِ پنجره میشد و از سمت دیگه ، شیک و مجلسی خارج میشد .  اون زمانها خیال میکردم که چه گربه‌ی باکلاس و خوش تیپی هست که با پاپیون رنگی توی محله‌ی خودش رفت و آمد میکنه .  ولی ∞خواهرم که بزرگتر و عاقلتر بود نظرِ بهتری داشت ، و عقیده داشت که اون گربه پاپیون نمیزنه. بلکه  صاحبش یه زنگوله به گردنش انداخته تا مسیر خونش رو گم نکنه.

  میپرسم؛ پس چرا مثلِ زنگوله صدا نداره ؟   _شاداب؛♪  شبها واسه اینکه همسایه‌ها از صدای زنگوله بیدار نشن ، صداش رو قطع میکنن.

_یک درخت عجیب و متفاوت هم گوشه‌ی سمت راست منظره بود ، که انگار از دل قصه‌ها به روزگارِ کودکانه‌ام تبعید شده بود ، در اوایل کسی نمیدانست که این درخت عجیب چیست! ولی بعدها کاشف به عمل امد که درخت موز است.

اما چه سود ! درخت موز در جایی که چهارفصلش بارانی و ابری‌ست ، محکوم به افسردگی‌ست.  گویی حاصل یک سوءتفاهم بوده ، و هرگز موزهای کوچکش از رنگ سبز به سمت رنگ زرد نرفت.  اما این موضوع چیزی از ذوق و شوق من برای به بار نشستنِ موز در سال جدید کم نمیکرد.  کودکانه‌هایم از رخت‌خواب تا به حیاط خانه ختم میشد، انهم برای خروج از سالن و رفتن به حیاط برای بازی کردن در حیاط بزرگ خانه ، به مجوزهای زیادی نیاز داشتم.

وقتی که من ناخوانده آمدم دنیا ، کسی چشم براهم نبود ، زیرا پیش از من روزگار پدر و مادرم ، از هفت خانِ رستم و پیچ و خم عجیب تقدیر گذشته بود ، و تمام زندگی و حال و روزِ پدر مادرم تحت شعاع مسائل پیش از من قرار داشت. 

بارها از دهان•مادرم شنیدم که میگفت؛ 

از وقتی فهمیدم باردارم ،میخواستم سقط کنم، که شوهرم پشت گوشی گفت ؛نه.  _فری شاید خدا خواست و یه پسر بهمون داد.    

چون من دیگه بچه نمیخواستم ، اصلا حال و حوصله‌ی یه بچه‌ی دیگه رو نداشتم. از وقتی این بچه رو دنیا اوردم ، خوشبختی ازمون رو برگردوند، تا قبلش ما ماشین داشتیم ، شادی داشتیم اما این بچه که اومد شادیمون رو به خانه‌بدوشی و اوارگی تبدیل کرد.) در این لحظه بی‌شک فرد مخاطب که معمولا اقدس آدامسی بود  میپرسید؛ واااا چــِره خانه‌بدوشی ؟! مگه چکار کرد؟!  .مادرم♪؛  چون زله اومد و ما آواره شدیم من در شش سالگی‌ام ، بی حرکت ایستادم، بفکر فرو رفتم!.که واقعا زله کار من بوده؟! اگه کار من بوده ، پس چرا دیگه بلد نیستم  از خودم زله دَر کنم؟! اون لحظه چند بار سعی کردم اما نهایتا ، این فقط خودم بودم که می لرزیدم   

 

 چندی بعد

 

★★

  عجب طرح رنگارنگ زیبایی روی جعبه ی داروهای من کشیده شده ، نمیدانم آیا تیمارستان همان بیمارستان است یا نه؟ ولی ابجی شادی که با حالت تمسخر میگه:

بیچاره ی دیوانه تیمارستان اسمش شبیه بیمارستانه تا کسی شک کنه .اما داخلش که بری میفهمی دیوونه خونه ست             

پس از وقوع حوادثی که بتازگی رویداده و بروز علائم و حالات جدیدی که در من ایجاد شده  همه از معاشرت با من پرهیز میکنند ، حتی این شهریار و داوود بی معرفت هم سری به من نمیزنند ، خانم معلم ولی دیروز به ملاقاتم آمده و هنوز قوطی کمپوتش جلوی چشمم است ، خودم هم از شدت تعجب و حیرت کمی وحشت کرده‌ام، آیا من دیوانه شده ام؟ نکند مرا به تیمارستان ببرند ؟ دگربار باز خواهم توانست مثل انسانهای عادی و معمولی به زندگیِ روزمره‌ام برگردم و اینچنین انگشت نمای دیگران و سوژه‌ی تمام محافل نباشم! نورِ ماه‌تاب از بین شاخه‌هایِ عجیب و منحصر بفردِ درخت موز بر سطح خاکگرفته‌ی شیشه‌ی شکسته‌ی اتاقم میپاشد، سایه‌ی گربه‌ای که از روی شانه‌ی باریکِ دیوار رَد میشود همچون ببری قوی بروی دیوارِ سفیدِ اتاقم افتاده ، من نیز در حالی که رویِ تختِ زهوار در رفته‌ام دراز کشیده‌ام زیرچشمی و نامحسوس به قدمهای پیوسته‌ی گربه خیره مانده‌ام ، گربه وسط مسیر ایستاد،   گویی سوی اتاق من برگشته و به چیزی خیره مانده،   خواهرم شاداب را آرام میخوانم؛  › شاداب شاداب بیداری؟،،، جواب بده. کارت دارم     ٬٫ شاداب که تنها شریکِ خاطرات کودکی  و مالک نیمی از اتاقم است ، ضلع شرقی اتاق را به تصرف در آورده و تخت خواب قدیمی و فیِ خودش را به دیواری که مشترک با اتاقِ پدر و مادرمان است چسبانده، طبق معمول او چند کتاب دفتر همراه خود در بستر خواب آورده که هر کدام به طرز مشکوکی نیمه‌های شب ورق میخورند ، شاداب با صدایی خفه و گنگ و نامفهوم پاسخ میدهد؛  ها  دیگه چی شده سوشا؟   -؛ شاداب تو رو خدا نگاه کن به سایه‌ی روی دیوار پشت سرت ، یالا سریع نگاه کن ٬٫در همان لحظه سایه‌ی گربه بزرگ و بزرگتر میشود  و در تغییر شکلی باور نکردنی تبدیل به فردی شِنِل پوش شده و سوی قاب پنجره هجوم می آورد ، من یک وجبی بیشتر از پیش زیر پتویم میروم ،   +ش‌اداب با صدایی دو رَگه و شبیه به لَحنِ یک پیرزن که در نفسهای آخرینش بسر میبرد و به زور قادر به تلفظ کلمات است میگوید؛ نَسناس برو برفهای روی بوم رو پارو کن؟.     _ سریعا در میابم که این صدای شاداب نیست ،    من مثل تیری که از کمان رها گشته ، بسوی اتاق بغل فرار میکنم

صبح  چشمانم بسته است اما صداهای اطرافم را میشنوم،   مادر؛ دیشب باز تشنج کردش ، دیگه خسته شدم از بس که از دکترا  هیچ پاسخ قانع کننده ای نشنیدم .   اقدس آدامسی ، با اون اندام پت و پهنش ، صدای چالاسکو چیلیسک جویدنِ آدامسش از بالای سرم شنیده میشه ،  که داره دقیقا بالای سرم آدامس میجوه و میگه:  خب من میدونم ، دوای دردش پیش منه ، از من اگه میپرسی برو پیشِ یه دعانویــس.

فردای همان روز در حالی که پیش دعانویس رفته‌ایم. مادر؛. پسرم هرشب توی خواب شروع میکرد به حرف زدن و با صدایی غیر از صدای خودش حرفایی میزد که اصلا عقلش قد نمیداد ، بعدشم هربار فردایی تمام حرفاش عین یه معجزه تعبیر میشد ، بعدشم یه مدت توی خواب راه میرفت و باز هزیان میگفت ، با تجویز پزشک  چندین آمپول و  دوا درمون کردمش تا یه مدت آروم گرفت اما الان بازم چند مدته که قاطی کرده ولی دیگه خودش حرف نمیزنه ، بلکه میگه نیمه شب ، خواهرش با یه صدای عجیب حرف میزنه.  دعانویس؛ خب پس چرا اینو آوردی؟ برو اون یکی بچه‌تو بیار.   _بیچاره شاداب، چون حقیقتش زیاد مطمئن نیستم که دیشب این اتفاقات را واقعا دیده ام و یا اینکه تنها خوابش را دیده ام! چون لحظه ای که شروع به فرار سوی درب اتاق بغلی کردم ، شاداب اصلا درون تخت‌خوابش نبود ، ظاهرا باز نیمه شبی پابرچین سر یخچال رفته بود تا ناخنک بزنه به شکلات ها ، که با داد و بیداد و هزیان از خواب بیدار شده بودم

★★★

درویش با آن کَشکول و تَبَرزینش و بهمراهه آن ریش سفیدش نگاهی عاقل اندر صفی به سراپای من میکند ، دستی به ریشش میکشد ، مادرم کیفش را این دست به آن دست میکند +مادرم از افُقِ عینکش به درویش نگاه میکند ، درویش بحدی لاغر و استخوانی است که گویی زیر این لباس سفید ، جزء چهارتا استخون چیزی نیست ،   خب آخه آق درویش شما رو همه توی این شهر به خردمندی و بصیرت بالاتون میشناسند ، و خیلیا از ،قدرتتون در طالع بینی و اِشرافِـتون به عالم غیب به نیکی یاد میکنن، طلقه ،   و با صدای خشدارش میگوید؛   +ﻫﻤﺸﻪ ﻭﻗﺘ می‌آید ﺳﺮﺍﻏ‍ت ﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ را ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷ‍ی ،  ﺲ  ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻧﻦ ﺯﻭﺭ ﻧﻦ تا پیشاپیش ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧ ، ﺠﺎ، ﻄﻮﺭ ؟.  ﺑﻬﺘﺮﻦ ﺎﺭ ﻪ میتوانی ب‍ــک‍ﻨ ﺍن است که؛   _ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻧﺒﺎشی، فقط زندگیت را بگذرانی ، تا وقتی که حسابی سرگرم و غرق زندگیت شدی ، آنگاه بسراغت می آید ، اکنون خیلی کوچکتر از آنی که بتوانم از خطرات و مصائب پیشرویت آگاهت کنم. اما در زمان موعود به هیچ وجه سراغم نیا و از من رهنمود نخواه،  چون کمتر از آنی هستم که بتوانم در این مَهلَــکِه‌یِ پُرآشوب و تقدیــرِ الهٰـی به تو یاری رسانم 

.  امشب اضطرابِ مـــاه بر قامتِ بلندِ من سایه‌ی یأس گسترده، و من درگیر با افکاری مخشوش تک و تنها مانده‌ام گوشه‌ی تنهایی خویش. 

آن حرفهای عجیب غریب چه بود که درویش با اون همه ریش بهم گفت؟.

فردایش هرچه از مادر پرسیدم که منظورش چه بوده ، ؟ مادر کلا انکار کرد. شاید آن صحنه ی درویش و کشکول و اون ریش را در خواب دیده ام ؟. 

من که گیج شده ام 

کدام خ.اب است کدام بیداری؟ کدام راست است کدام هذیان؟   

خاطره ی بعدی.

     (نیمه‌شب از آغوشم پَر کشید و هجرت کرد)

سالگی . 

لَکِه‌ای از اَبری سَهمگیـن و زخم‌خورده از عالمِ غیب و ماوَرایی برمیخزد، از دالانِ سیاه و منجمدِ خالی از زمان و مکان به حفره‌ای نورانی میرسد ،گردبادی از جنس پرتوهای نورانی آنرا در چشم برهم زدنی به اعماقِ خود میکشاند ، به هفت آسمان آنسوتر و بالای سرِ این شهرِ سوخته (رشت) انتقال میدهد. 

درون شهر:  خورشید هنوز به غروب نرسیده است که صدای پروازِ دسته‌ی  از پرستو های عاشق در آسمان بگوش میرسد ، من سمت آسمان نگاهی میکنم ، به یکباره آسمان از ظهورِ ناگهانیِ تکه‌ابری ضخیم و سیاه ، تیره و تار میشود. عجیب است رادیو هوا را صاف اعلام کرده است، تمام طول روز حتی تکه ابری کوچک نیز از حوالی آسمان این شهر نگذشته است ، حال این ابر وسیع و عظیم جثه از کجا بالای سرمان سبز شده!  

تقدیر  خودش را در بستر آسمان در نیمه شبی زمستانی  لابه لای ابرهای کوچک و بارانخیز می‌یابد  آنگاه به تن میکشد آسمان را تن‌پوشی  به رنگ سیاه . به آرامی و پابرچین  پیش می‌آیــد ,  آنگاه به آرامی وسعت میگیرد  , گویی دهان باز میکند تا ماه و ستارگان را  بهمراه برکه‌ی نور ,  یکجا ببلعد

 

 

خوابم نمی‌آید ،بی شک اتفاقی شوم در کمین است، نمیدانم که آیا من قهرمان زندگیه خود خواهم بود یاکه نه؟  کمی به سایه‌ی درخت موزی که بر پنجره‌ی چوبی اتاق ضربه میزند خیره میشوم،  نمیدانم که دیگر چه بلایی بر سرمان نازل خواهد شد ، از روی تخت خواب برمیخیزم ، باید پیشاپیش فکر چاره باشم. چون بعد از چهار سکته‌ی پدر و زمین‌گیر شدنش ناسلامتی من مرد خانه‌ام.  بهتر است که وقوع تمام اتفاقات ناخوشایندی که در کمین است را پیش بینی کنم. تا بتوانم خودم را برای جنگیدن با بازیه جدیدی از بازیهای روزگار آماده کنم. اسفندماه سردی‌ست، و ده رو تا پایان سال مانده، صبح که بشود ، میروم و یک فیش بانکی هزار تومنی میگیرم تا برای بار دوم امتحان  رانندگی شهرم را بدهم. خب خیالم راحت است چون بار قبل سرهنگ گفت ؛ عالیه پسرم ، معلومه تمام عمرت رو رانندگی کردی که اینچنین دست‌فرمانت عالیست    _من هم از سر سادگی و ذوق کمی سینه ام را سپر کردم و با لبخندی که سعی در پنهان نمودنش داشتم ،سری به معنای ٫تایید٬ تکان دادم.   _سرهنگ؛ خب چون تمام عمرت رو بدون گواهی‌نامه رانندگی کردی منم الان برات مُهر تایید قبولیت رو نمیزنم تا بری و شنبه یه فیش هزاری بگیری  بیاری و بعد مهرت رو بزنم.    •خب  چند ساعتی به صبح  شنبه بیشتر نمانده ،   _ناگهان شکی به دلم زد؛ نکند قرار است که امروز صبح حین رانندگی کسی را زیر بگیرم؟!.  ٬٫ نه این چه حرفی‌ست ، دلشوره‌ی من بی ربط است،   نکند قرار است حال پدر بد شود؟  _ میروم از بالای یخچال در آشپزخانه و یک ورق از قرص های قلب و زیر زبانی پدرم را بر میدارم و زیر بالشم میگذارم . چشمانم سنگین میشود و خواب میروم.  _با صدای جیغِ خواهرم شاداب› ، از عمق  خواب  به وسط میدان جنگ پرت میشوم، بخودم که می‌آیم میبینم بالای سر پدرم هستم، پدر در حال مرگ است ، مادر از نیم متر بالاتر و فراز تخت خواب بی وقفه اسم پدر را تکرار میکند؛ _ حمید حمــید حـمـیـد حـــَمـــٓیـٓد ~≈   و هربار کشیده تر از قبل اسمش را میخواند،  واقعا در عَجبم که مادر با خودش چه فکری میکند ،این کارش چه کمکی به حل و رفع حمله‌ی قلبی میکند؟ گویی توقع دارد با این کار عزراییل را از دست خودش خسته و عاصی کند تا پدرمان را بگذارد و برود چند کوچه آنطرف‌تر و جان کس دیگری را بگیرد ،  به خودم که می‌آیم در آشپزخانه بالای یخچال دنبال قرصها میگردم، یادم آمد، زیر بالشم گذاشته ام‌ ، سپس در چشم بر هم زدنی چند قرص زیر زبانی قرمز رنگ ، را در دهانش میترکانم و مایع‌ی لَزِج و ژله مانندش را در دهانش میپاشد،  . اما دیر شده، پا سوی خیابان میدوم تا نیمه شبی اسفندسوز  کمکی بیاورم ، کوچه‌ی خاکی ما گویی از ده متر به صدها متر طولانی شده و زیر قدمهای من قصد تمام شدن ندارد ، سکوت به عمیق‌ترین حالت خود در آمده ،  در لحظه‌ای که قصد عبور از کنارِ تیرچراغ برقِ نبش کوچه را دارم ناگهان و بیخبر پایم در حفره‌ی عمیقی که زیرش حَفر شده است میرود ، اعتنایی نمیکنم ، خیابان و عمقِ حادثه با یک دیگر همدست شده‌اند، آنچنان خیابانِ امین‌الضرب در مــهِ غَلیظی فرو رفته که گویی ابرهای سیاه و ناخشنود از سینه‌ی آسمان به رویِ این زمینِ خیس و سوخته اُفتاده‌اند  و سپس دو دستی آن لحظاتم را در آغوش  کشیده‌اند و قصد رفتن نیز ندارند ، زیرا هر چه بیشتر  پیش میروم کمتر و تار تر و نامفهوم‌تر میبینم . پس چرا هیچ جنبنده‌ای از خیابان عبور نمیکند؟   بیهوده سمتِ رودخانه‌ی زَر در حرکتم زیرا امیدی نیست پس بناچار باز برمیگردم سمت کوچه و حین عبوری پُرالتهاب ، من همچون دَوَنده‌ی ماده‌‌ی هفتگانه در المپیک از موانع عبور میکنم از روی چاله‌ی عمیقی که بتازگی کارگران شهرداری حفر کرده بودند و طی بارندگی پر از آب گشته بود جهشی  سه گام و طولانی میکنم پایم لیز میرود و به زمین میخورم  برمیخیزم ، شتابان میدوم ، گویی لحظات طولانی‌تر از معمول در حال گذر از زمانند ، تنها صدای نفسهایم بصورت گُنگی به گوشم میرسد، گامهایم را بلندتر از سابق برداشته و یک به یک از بالای موانعی که جهت مسدود کردن مسیر گذارده‌اند، با آن تابلوی مثلثی زرد رنگشان (کارگران مشغول کارند)  پرواز میکنم و نفس نفس ن شتابزده و هراسان وارد کوچه میشوم ،  ناگه چشمم به تیرچراغ برق که می‌افتد  به یادِ جواتی (جواد) می‌افتم ، زیرا یک عمر است که مشروب‌هایش را درون چاله‌ای که زیر تیرچراغ برق است میگذارد و یک به یک میفروشد ، جواتی ماشین دارد ، پس میتواند کمک کند ، از کنار خانه‌ی مان که رد میشوم صدای گریه‌ی شاداب بگوشم میرسد ، به درب خانه‌ی جواتی هجوم میبرم،  او را برای کمک و رساندن پدر تا بیمارستان با ماشین قراضه‌اش بیدار میکنم و در این فی مابین تا بازکردن درب پارکینگ و شلوار پوشیدن جواتی  و روشن کردن آن عبوتیاره‌ی زهوار در رفته ‌اش، خودم بالای سر پدر باز میگردم و در پس زمینه‌ی تصویر خانه ، همه چیز همه جا و همگان  محو و گُنگ ، بنظرم می آید.  محکم و با سکوتی که لبریز از احساس مردانگی و ناجی گری است سوی اتاق پدر میروم ، باید او را بلند کرده و بروی دوشم بگذارم و تمام طول خانه را که بیش از هشتاد متر است ببرم تا به روی ایوان رسیده و یعد از عبور از حیاط به ماشین جواتی برسانم ،  ان لحظه صدای ماشین جواتی شنیده شد، که بی توجه به نیمه‌ی ‌شب بودن ، یکسره بوق میزد ، شاداب از شنیدن بوق ، فهمید که برادر کوچکش توانسته از دل ظلماتِ سیاهیه شب ، آنهم در چله‌ی زمستان ، ماشین و کمک بیاورد ، از اینرو گفت؛  هی خداشکرت افرین پسر ، وااایی خدااجون خودت کمک کن     مادرم؛ گریه نکن دختر ، بجای گریه برو در رو باز نگه دار تا داداشت بتونه یه ضرب پدرت رو ببره بزاره توی ماشین   من زیر بغل پدر را میگیرم تا بلندش کنم ، اما!.   خب ایرادی ندارد!.  یکبار دیگر امتحان میکنم  یک _ دو _ سه  هههههیی  هرچه در توانم بود زور میزنم  اما!. گرمم شده به یکباره ، از سر خجالت و شرمندگی نگاهم را به سمت شاداب و یا مادر نمیچرخانم ، در حالی که زیرپیراهنی به تن دارم ، از روی دستپاچگی همش میخواهم آستینهایم را بالا بزنم، اما انگار اصلا رکابی من ، آستین ندارد  یکبار دیگر امتحان میکنم ، اینبار اما دیگر یک دو سه را نمیگویم،  بجایش زیر لب ، زمزمه کنان از سر درماندگی ، خدا را به خودش قسم میدهم و ناخواسته میگویم؛ خدایا تورو خدا کمک کن تا بلندش کنم،   در همین حین در حال زور زدنم که ناگه همچون کیسه‌ی برنج سبک و قابل حمل میشود ، تا که موفق به بلند کردنش میشوم نگاهم به جواتی دوخته میشود که آن طرف و سمت پاهای پدرم را گرفته ، ولی از حالت بی جان و شل پدر ، هر دو در میابیم که کار از کار گذشته، اما حالا که تا داخل ماشین رسانده ایم، حیف است که یک سر تا بیمارستان نرویم.  ابتدا جواتی وارد صندلی عقب میشود، و پدر را کشان کشان  داخل میکشد، من نیز همانطور که زیر بازوهای پدر را دارم ، پیش میروم و درحالی که جواتی مینشیند وپدر نیز دراز کش به داخل هول میدهم، پایش تا زانو داخل شکم جواتی جمع میشود  من نیز سوار میشوم و پدر را خوب جابه جا میکنم که بی خبر شاداب نیز از همان درب عقب وارد میشود و درب را میبندد   صدای جیغ و گریه‌ی شیون وارش ، جو را مشوش و غیر کنترل میکند ، من با لب خوانی متوجه‌ میشوم که جواتی در حالی که فشرده و کج شده ته صندلی عقبِ این ابوتیاره،  دارد به خراب بودنِ درب سمت خودش اشاره میکند ،گویا درب سمت شاگرد عقب باز نمیشود، و حالا چهار نفری به زور چپیده‌ایم  عقب و پدر هم که افقی حاضر است و روی خودمان کشیده ایم ، پس چه کسی میخواهد رانندگی کند؟  در تفکر به شلوارک جواتی با آن گلهای درشت صورتی و متن نارنجی خیره شد‌ه‌ام  نگاهِ ناامیدانه‌ای ب چهره‌ی برافروخته‌ی جواتی می‌اندازم، اونیز  دارد به من نگاه میکند.  نه!، نگاهش اصلا متوجه‌ی مـن نیست انگار.  ظاهرا تیره نگاهش از کنار صورتم گذشته و به شاداب خیره مانده ، چشمای جواتی مثل همیشه کاسه‌ی خون گشته و متحیر و با دهانی نیمه باز به حرکات شاداب خیره است!،.  منم نگاهی به شاداب بندازم، بلکه دست از این جیغ و شیون و جنگولک بازیاش بردارد  شاداب چنان دارد به صندلی روبروییش که قانونن برای نشستن راننده طراحی شده ، دو دستی ضربه میزند و فشارش  میدههد که انگار میخواهد ماشین را روی به جلو هول دهد، خب من که رانندگیم خوب است یعنی تقریبا خوب است،  اما با پراید آموزش دیده‌ام و با این ابوتیاره  زهوار در رفته غیر ممکن است بتوانم سالم به مقصد برسم ، از این گذشته ، محال ممکن است که شاداب را با این لَندهور تنها بگذارم صندلی عقب‌ . _خب ولی ایراد ندارد چون پدر که وسطشان حضور دارد _ولی نه چون او نیز که بیهوش است  دوباره پیاده میشویم تا جواتی برود پشت فرمان.   استارت، تر تر تر تر  انگار باطریش  خوابیده،  دوباره استارت :تـر تــر تر یهو ماشین یه کله میزند، ظاهرا توی دنده بوده. همزمان آینه‌ی عقب از سر جایش می افتد و میشکند.  بهتر_حالا دیگر نمیتواند به شاداب نگاه کند . ماشین روشن میشود. سر کوچه کنار تیر چراغ برق رسیده‌ایم، ولی؟  پس مادر کجاست؟  با دفترچه بیمه‌ی پدر دارد می آید.  لحظاتی بالاتر

ظاهرا مسیر را اشتباه آمده ایم. _دوربزن جواتی.  دور بزن از توی اتوبان بریم بهتره هااا.  _جواتی با آن قد کوتاهش و صندلیه پستش گویی پشت فرمان آب رفته است و چیزی نمانده که ناپدید شود، او با حالتی مضطرب و دستپاچه دنده ها را با هزار زور و بلا جا می اندازد، زیر بندی و کمکهای این پیکان در حال فرو پاشی هستند ، و آنچنان بروی سطح ناهموار خیابانهای خیس شهر ، خودنمایی میکند که عبور از روی کوچکترین سنگ ریزه ای را تمامی سرنشینان حس میکنیم  ، و با هر ضربه و تکان ، پدر نیز در حالی که درون آغوش من است ، از جایش میپرید و روبه بالا چپ و یا راست تکانی میخورد و هر بار شاداب با شادمانی و ساده لوحانه میگوید؛  خداروشکرت بابا زنده شد، الان یهو ت خورد  ، حتما به هوش اومدش چون خودم دیدم سرش رو از اونور چرخوند سمت من ، ایناهاش حتی چشاش بازه ولی داره به مسیر نیگاه میکنه ، دهانشم بازه.    _سرپیچ رسیده ایم و جواتی با زاویه‌ی تندی میپیچد، آنچنان که همگی به چپ و سپس راست متمایل میشویم ،    شاداب؛ ایناهاش بازم سرشو چرخوند سمت چپ و دوباره برگشت سمت من.   _به جواتی میگویم؛ کدوم وری داری میری که اینقدر طول کشیده!؟   +جواتی؛  اتوبان بسته‌ست، باید از اینوری خلاف بریم بعد که رسیدیم سر چهارراهه بعدی از دوربرگردان برعکس بپیچیم تا دیگه از خیابان اصلی سرگردانی نکشیم.   _در دلم میگویم؛ جواتی همش میخواهد از طرق غیر قانونی و خلاف به مقصد برسد.  لحظاتی بعد

شاداب و مادر جلوی سکوی درب ورودی اورژانس بیمارستان نشسته‌اند  ، من بالای سر پدر ایستاده ام ، دستگاه شوک نیز پس از شش ماه و برای پنجمین بار ، بین من و پدر ایستاده  خانم پرستار؛ آقا پنج دقیقه‌ست که بیمار  دی سی شده.    من با سردرگمی میپرسم؛ خب حالا یعنی زود خوب میشه؟ نکنه بازم مثل شش ماه پیش سکته کنه و بره توی کُما.  +پرستار؛ چی میگی آقا میگم دی سی شده.  _ و من ناگهان به یادِ واژه‌ی دیسکانکت در کافی‌نت می افتم، خب یعنی چی که دی سی شده ، مگه بازیِ مرحله‌ای هستش که میگی دی‌سی شده. ناسلامتی پدرمه، نگاهم را به پرستار دوخته ام،   +پرستار؛  متاسفانه علائم حیاتیشون پنج دقیقه ست که قطع شده و آنفاکتوس کردن ، فوت شدن.   _چشمانم سیاهی میرود ، سمت دستگاه شوک قش میکنم +پرستار؛ آقا حالتون خوبه؟   برمیخیزم ، باید بروم و بگویم.   حالا من مسئولیت بزرگی دارم ، هرچه از پدر یاد گرفته ام اکنون باید درس پس بدهم ، ب‍ُغضم را قورت میدهم ، صدای پدر  را در کنج خیالم واضح میشنوم ، درس اول: مرد که هرگز گریه نمیکنه‌.در عوض راه میره و فکر چاره میکنه. ٬٫  پس راه میروم ، به یاد وصیتش می افتم،  باز میگردم ، سمت پدر ، گونه‌های سردش و پیشانیش را میبوسم ،  دم گوشش واضح و رسا میگویم : ” تک و تنها محکم مثل یه مرد تمامه کارهاتو انجام میدم و اجازه‌ی دخالت به بدخواهاتو نمیدم. دستم رو سمت هیچ نامردی دراز نمیکنم ، جلوی هیچ دوست و دشمنی زار نمیزنم ، چون خودت اینارو ازم خواسته بودی. بابا حمید میدونم الان یه جایی همین جاهایی ، حاضر و ناظری ، پس سر قولم هستم. اما فقط تا چهل روز. چون خودت ازم خواسته بودی”  سینه ام را سپر میکنم ، سرم را بالا میگیرم و می‌ایم داخل سالن انتظار ، گلویم را تر میکنم ، نفسی عمیق میکشم ، چشم میگردانم ، اما اثری از شاداب و مادر نیست. ناگهان چشمم به شاداب می‌افتد که بیرون درب شیشه‌ای بیمارستان و روی پله‌ها کز کرده و نگاهش به جای نامعلومی از زمین خیره گشته ، مادر نیز کنارش فروپاشیده و به همانجا زول زده ، قدمهایم را محکم برداشته و پیش میروم ، ده قدمی مانده تا پلکان ، که محکم و بیخبر با شدتِ تمام به سطحی سفت و جامد از عالمِ غیب برخورد میکنم ، گویی درب سکوریت بیمارستان زیادی و بیش از حد تمیز است که ندیدمش.  از صدای ناشی از برخورد با درب بزرگ شیشه‌ای ، نگاهها همگی به من خطم گردیده. تقلا میکنم اما درب باز نمیشود ، جواتی را میببینم که از کنارم بی اعتنا رد میشود و از درب کناری خارج میشود ، او را میخوانم؛  جوات کجا بودی ؟  +ج؛ رفته بودم دستشویی ، عجب شیک و تمیزه  توالتش. یه خورده مایع دستشو رو ریختم توی این قوطی  ، تا وقتی بارون میاد آب و کف بگیرم با اَبر بزنم به شیشه های ماشینم تا که بخار نزنه. راستی حمیدآقا حالش چطوره، بستری کردنش؟ _هیچ نمیگویم، رو در روی شاداب و مادر ایستاده ام، دستشان را میگیرم چند پله پایین‌تر می‌آورمشان و رو به چشمان شاداب میگویم ، _؛  پدر از بین ما رفته.   

 

نمیدانم چگونه از این منجلابِ بدبختی نجات خواهم یافت!؟ آیا خواهم مرد!؟  شاید در وسط این دریای طوفانزده‌ با وقوع یک معجزه به ساحل امن آسایش و آرامش برسم!،.   ین روزها من شده‌ام فرزندِ ناخلَفِ این شهر‌ . پس از فوت پدر روزگارم خوب پیش نرفته ،

چند سال بعد .دد

دلم تنگه ریزش شکوفه‌های قد و نیم قدِ انار بروی کاشی‌های کف حیاط است.  آن روزها نیز مادرم حتی بروی درخت انار هم اخم میکرد و قرقر میزد که از ریزش شکوفه‌های انار و لکه‌های سرخی که از رد پایش بجای میماند ، خسته است.  درخت اما اعتنایی نمیکرد. یاس میگفت: تقصیر از جاذبه است. هر آنچقدر که أنار گستاخ بود در مقابلش یاس ، محفوظ به حیأ ء و خجالتی بود.  درخت یاس  از ترس قرقرهای مادرم ، نامحسوس و شبانه  بروی شانه‌ی دیوار و سردری  سینه‌خیز پیشروی کرده بود ، گویی در سر خیال فرار از بن بست خاکی ما را میپروراند.  و بسمت کوچه مسیرش را کج کرده بود تا مبادا گلهای عطرآگین سفید و زردش بروی کاشی حیاط بی‌افتد،  دلم تنگ میشود گاهی برای شکستن گلدانهای مادرم با توپ پلاستیکی دولایه.  ﺩﻟﻢ ﺗﻨ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﺳﺎﺩﻩ  ﺑﺮﺍﻱ " ﻪ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺑﻲ "! " ﺩﻳﺸﺐ ﺷﺎﻡ ﻪ ﺧﻮﺭﺩﻱ؟ " ﻭ . ﻭ ﻘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ   ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ " ﺮﺍ؟ " ﺍﺯ " ﻮﻧﻪ "! ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺳﺆﺍﻝﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ  ﺎﺳﺦﻫﺎﻱ ﻴﻴﺪﻩ  ﺍﺯ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺳﻨﻴﻦ   ﻓﻜﺮﻫﺎﻱ ﻋﻤﻴﻖ    ﻴﻫﺎﻱ ﺗﻨﺪ  ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﺎ، ﺑﻲﻣﻌﻨﺎ . ﺩﻟﻢ ﺗﻨ ﻣﻲﺷﻮﺩ . ﺎﻫﻲ  ﺑﺮﺍﻱ   ﻳﻚ " ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ " ﺳﺎﺩﻩ  ﺩﻭ " ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ " ﺩﺍﻍ .  _ و یا ﺳﻪ " ﺭﻭﺯ ﺗﻌﻄﻴﻠﻲ " ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥهای تقویم چهاربرگ. _ﻬﺎﺭ " ﺧﻨﺪﻩﻱ " ﺑﻠﻨﺪ   ﻭ   یا _ﻨﺞ " ﺍﻧﺸﺖ " ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﻲ بهار در تقدیر

 

★★★★

نظردهید |632پسندها _ نظرات231post 1390/01/23 :23" توسط محبوبه آفاغ پست شد / برگرفته از وبلاگ کتابناک Keţabnæk.blogfa.com عنوان مطلب ؛ بداعه نویسی از شین براری

           __________________________________________________________________________________ نظر ها _____________

 کاربر با شناسه sanazansa****@gmail.com نظر داد 23:24" 1392/01/25  

  آقای براری خوب هستید قربان؟ 

بنده رو باید ب خاطر داشته باشید همراه خانم سمیرومی خدمت رسیده بودم جلسه کارگاه داستان نویسی خلاق در مجتمع خاتم الانبیا رشت از تدریس سبک فرمالیسم مکتب روسی شما بهره مند شده بودیم. جناب اقای براری من گیج شدم. چندین پیج به اسم شما هست منتها پس از مدتی مکاتبه اینترنتی محترمانه میفرمایند که شخص پشت مدیریت پیج شخص ناشناس دیگری بجزء شخص شماست. آیا الان این پیج الحمدلله درسته؟ یا باز فیک و تقلبی بنام اقای براری ساخته شده؟ دوستان من نکنید این کار رو. از اسم و رسم شخصیت حقیقی و حقوقی به نفع منافع شخصی خودتان بهره کشی نکنید. از لحاظ اجتماعی دغل و شارلاتانی محسوب میشه ، از لحاظ قانونی جرم جزایی محسوب میشه ، وجدانن هم غلط و نادرسته ، از لحاظ دین هم حرامه . جعل هویت خودش یک جرم شناخته شده ست ک هزاران زیرمجموعه داره و این هم یکی از رشته های متصل بهش هست. اون شخص برای اینکه اسمو رسمی پیدا کنه سالها زحمت کشیده ، چرا چنین بی رحمانه از شهرت دیگران سوء استفاده میکنید 

 

  



 

   رو      داستان کوتاه     بقلم شهروز براری صیقلانی 


 

 مهشید حامل خبر خوشی است و سر از پا نمیشناسد از غربت تا به خانه خود برسد‌. او تمام وسایلش را جمع کرده و در چمدان ها جا کرده , شب هنگام به شهر رسید و و راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان (خنده رو) بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نقطه ی بالای حرف (خ)براثر باد و طوفان جدا و بواسطه ی سیم نازکی یک وجب پایین تر آویزان مانده و اسم ساختمان را بشکل مضحکی تبدیل به کلمه ی (ج‍‌‍‍‌ن‍‌ده رو) کرده است مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت

 ∆ : لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش

    . وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش . دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور آهنگ تکراری و افسرده ی همیشگی را مینواخت و طبقه ی چهارم ایستاد و طبق قدیم تقه ای غیر عادی به اتاقک اسانسور ضربه زد و صدای گویای اسانسور گفت؛ 

[] طبقه ی چهآرم . خوش آمدید.  

سپس درب ها باز شدند و مهشید از دیدن یک غریبه پیتزا به دست پشت درب واحد شش شوکه شد… مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت و گفت :

∆ بفرمائید؟ 

مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد

 &: چه عجب بالاخره یه نفر اومد… خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش . یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! 

مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود با خودش زمزمه کرد

    ∆: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟

  همزمان با چرخاندن کلید، درب از پشت باز شد . نگاه امید که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد و با تعجب و حیرت و دهانی نیمه باز گفت

     * : مهشید؟!

مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امید قلاب کرد و گفت 

  ∆ : سلاااام. عقش من ن ن ن! .

امید با دستپاچگی و هول و نگران گفت 

     * : علیک سلام. تو… تو آخه رشت چه کار میکنی؟

مرد پیک موتوری زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و 

پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امید گفت 

∆ : می خوای برگردم؟!

: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.

مهشید: ∆ من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .

آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امید با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اوپن گذاشت.

 

امید آخرین چمدان را که آورد درب را بست . پیتزاها را از روی اوپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت و گفت 

* : نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.

 

مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست و گفت : 

∆ فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم. پروازم تاخیر داشت. 

  امید بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد

  *: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟ به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود…  این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها .  

  رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود . امید یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن 

* : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟

مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد

∆ : دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.

امید تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد و گفت: 

* چه کار کردی؟!

مهشید ∆ : تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.

امید بلند شد و با عصبانیت داد کشید:

* هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟

مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امید چه میگفت

∆ : مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!

امید ر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت . در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: * من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد. گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!

مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .

از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود. میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.

مهشید کاغذ را روی میز گذاشت . صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امید که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.

مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و گفت ∆: این وقت شب کی میتونه باشه؟

امید * : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! 

سپس امید به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امید آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.

مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد نوشته شده بود ؛ 

 

© باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا

 

مهشید صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.

موبایل امید بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد

 

ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود . امید هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.

 

با صدای درب امید اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان احمدزاده را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت . دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد. امید خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.

 

در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را

پررنگ و پرنگ تر میکرد

 

    

با سپاس از شین ، ب صاد 


شین براری  شعر سپید     


ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﺜﻞ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﺭ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻨﺞ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﺪ ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ ﻣﺍﻟﺒﻮﻡ ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺎ ﺩﻧﺎِ ﺍﻣﺮﻭﺯِ ﻣﺎ ﻪ ﺩﺭﺮ ﺍﻦ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﺍﺳﺖ . ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺸﺖ ﺟﻠﺪ ﺭﻣﺎﻥ :
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ …
ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ 


خاموش ها گویاترند :
ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ .
ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ .
ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ‏ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ ‏» . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ‏ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ .
ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ .
ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﻨﺪ .
♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ   آثار شهروز براری صیقلانی 
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 

ظ


    عاشقانه کوتاه 

      حقیقی  

پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 
یک پنجره باز  باز میماند تا
********* اپیزود دوم************

دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز کنارش بود .  
دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود . در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .
   دو تقویم دور از هم گذشت ، 
پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 
.   تقدیر بر زمین نشست 
گذر پسرک به تقدیر افتاد 
 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  
تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اهگختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  
تقدیر شنید 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 
، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 
از بیست سالگی 
از بیست و یک و   
  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    
پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            
تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
.
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند
حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 
  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  
بهار بی دلیل رفت   
  دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  
           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد
    تقدیر نیز گوش دارد  
     تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  
      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .
       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 
 
********اپیزود اخر ************ 


بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 
قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند
گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 
میرود در لاک خودش
انزوا انزوا انزوا 
عجیب عجین شده در وجودش
چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 
اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش
و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده
مانده در گلویش سکوت ها 
اخ امان از سکوت ها 
سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 
نمیداند
خیلی چیزها نمیداند
و اشفته از نخواستنش 
عجیب زمان میگذرد
و او او
او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد   
اما
آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌
شهروز . 

نویسنده ؛ شین براری . 


 چهارطبقه خیانت روایت زندگانی زوج های نسل جدید است بقلم شهروز براری صیقلانی  

 

 

 

شهروزبراری صیقلانی

ادامه مطلب

 براساس  داستانی حقیقی     دوگانگی جنسی #تعصبات افراطی 



ادامه مطلب

ژانر جنایی معمایی جذاب  از ارشیو بدایه های شین براری 

صدای قار قار عجیب کلاغ از وسط حیاط و کنار حوض به گوش های خانم اقا  سنگینی میکند ،  یعنی چخبر شده ؟  

پیرزن گیس سفید و مهربان  اول سر صبح از اتاق و ایوان بزرگ و اصلی خانه ی سنتی و قدیمی بیرون امد ، دمپایی هایش را لنگه به لنگه پا کرده و لنگ لنگان با کمک عصای چوبی اش با کمری خمیده درون حیاط و به دور تا دور حوضچه ی بزرگ وسط حیاط  چرخی زد و چون چشمانش سو نداشت  هر قدم را با عصایش پیشاپیش چک مینمود و مسیرش را خط به خط با عصا مرور میکرد و پیش میرفت ،  او هربار که عصایش به برگ خشکی میخورد  خم میشد به زحمت انرا برداشته و در دامن خود جمع میکرد ، در نهایت بروی اولین چشمه اتاق و ایوان جلوی حیاط نشست و برگها را بروی ایوان دخترک اجاره نشین ریخت و به کنایه گفت ؛ 

   دو جور دختر هیچ وقت بدرد خانه ی شوهر نمیخورن .  یکیش اونایی که  تا لنگ ظهر  بخوابن   و یکیش هم اونایی که خلف وعده کنن و به قول و قراری که داده بودن  عمل نکنن .   مثلا من یکی از این جور دخترای شه و هپلی و  یلخی رو میشناسم . الانشم که دارم بهش متلک میگم سرش رو کرده زیر بالش .  این دخترک بدقول و  فراموشکار  به این شرط و شروط یه اتاق ایوان   مفت و مجانی اجاره کرده بود که حیاط خونه رو هر صبح به صبح جارو بزنه ، گلای شمعدانی دورتادور حوضچه رو آب بده ، نون خشخاشی بگیره و بیاره واسه من ،  و غروب قبل صدای الله اکبر  از رادیوی خونه  و یا بانگ اذان از گلدسته های مسجد محله   برق جلوی درب خونه رو روشن کنه .    این دخترک سربه هوا و  الکی خوش  کم کم داره ترشیده میشه ،ا ثار کتاب از شهروز براری

عجیب است که شهین مثل قبل  همانند اسفند روی اتش نشده تا سراسیمه بیدار شود و جارو را در دست بگیرد و تند تند کارهای عقب مانده را انجام دهد

خانم اقا با کمی مکث و تردید گفت؛    صدامو میشنوی شهین؟ 

سکوت.

پیرزن که چشمانش نمیبیند تمام حواسش به عمق سکوت خانه جلب شده ، صدای افتادن برگ خشکی دیگر و نشستنش بر سنگ فرش حیاط بزرگ خانه  تنها صدای موجود در ان لحظات است که  به لطف گوشهای حساس و حواس جمع پیرزن  جلب توجه میکند ،  سکوت و سکوت ، چکه های ممتد و  گاهوبیگاه قطرات اب از فواره ی خاموش در اب حوض  ،  و مجدد سکوت سنگینی که فضا  را تصایب نموده ،  پیرزن با عصایش پایین پلکان ایوان مستاجرش را لمس میکند تا عصایش به کفش های پاشنه بلند شهین برخورد میکند و او خاطر جمع میشود که شهین جایی نرفته و درون اتاقش خواب است .  او با عصایش کمی درب اتاق را هول میدهد بلکه صدایش واضح تر بگوش دخترک خواب سنگین برسد و یا که شاید با ورود نور به اتاق کوچک  و بی پنجره     او ناگزیر ناچار به بیدار شدن شود.  پیرزن سولفه ای معنادا میکند و با کنایه ادامه میدهد و بلند بلند به درب میگوید تا دیوار بشنود   ؛ 

  این خونه توش ادم زنده نداره تا غروب به غروب برقش رو روشن کنه ؟  این خونه با این همه اتاق و ایوان و حوض و درختاش بی صاحب و متروکه ست ؟ این خونه توش زندگی جریان نداره؟ یا که لابد توش ادم زنده نداره؟  این خونه نون خور نداره؟ اگه داره پس چرا دستای نون بیار نداره !؟  این خونه حیاط و حوض نداره؟ این همه درخت  برگ خشک نداره؟ اگه داره پس چرا حیاطش نیاز به اب و جارو نداره؟این خونه دختر نداره؟    

 

       سکوت طولانی تر از انی شد که پیرزن حرفهایش را ادامه دهد زیرا سابقه نداشت هرگز این همه پرسش های طعنه امیزش بی جواب بماند ، معمولا شهین در همان چند جمله ی ابتدایی بیدار میشد و دستپاچه روسری سر میکرد و با حالتی معصومانه تکیه بر چارچوب چوبی درب اتاق زده و میگفت؛    چرا نداره؟ خوبشم داره ، اما دخترش طالع خوش نداره ، جهیزیه نداره ،    خواستگار داره ولی شانس نداره . شایدم بقول شما قلبش صاف نیست و شیشه خورده قاطیش داره ، یاکه چشم حسود و سق سیاه و قدم بد شوگون داره ، هرجا میرم پشت سرم همه اسفند روی اتیش دارن ، صدقه واسه دادن دارن تا رفع بلا بشه ، بی بختی ازشون دور بشه . تا چشم حسودا کور بشه .  و    

  شهین با پر حرفی هایش معروف است و این سکوت سنگین و کلاغ بروی بوم با قارقارهایش  سبب نگرانی پیرزن صاحبخانه شده ،  این بساط هر صبح است که خانم اقا بیاید و شهین را با سوالات کنایه امیز  سر به سر بگذارد ، ولی اینبار هیچ جوابی شنیده نشد و فقط خاطره ای از حضور شهین در خاطر پیرزن مرور شد ،  چنین سکوتی به گوشهای پیرزن مصداق وقوع یک پیش امد و یا تعبیری از یک بلای اسمانی ست ، خواب های اشفته و نجوای روح درونش  همگی همچون فوران اتش فشانی در احوال و احساساتش بودند که  سبب دلواپسی و نگرانی صد چندان او میشدند.   

پیرزن صدای زنگ تلفن را شنید و دلش هری ریخت ، لنگ لنگان رفت تا لحظات اخر به پای گوشی رسید ، صدای زجه و شیون ،  انسوی خط  زن میانسالی  گفت:  الو ، خانم اقا ؟ الو  خانم اقا خودتی؟  

خانم اقا گفت؛   بلا به دور ، خودمم  ، چی شده؟ شما؟ 

_ من  کارگر خانم ملکی اینام ،  پرستار نوه شون هستم ،‌‌  زنگ زدم  بگم که  قرار خواستگاری امشب به هم خورده .  داماد نشده بود بنده ی خدا  که رفت خونه ی قبر ، 

خانم اقا گفت :  چی شده؟ مگه چی شده؟ 

  :   پسر خانم ملکی  رو  کشتن و انداختن سمت کوره های اجر پزی   .‌ ماشین یکی از مشتری های صافکاری رو‌ بی اجازه برداشته بود که  دیروز صبح بیاد سمت کوچه شما و  مستاجر تون رو قبل از خواستگاری  یک نظر ببینه گذری  .مثل اینکه  شهین خانم‌ رو سر صبحی دیده که رفته نانوایی  و  خدابیامرز خیلی هم خوشش اومده بود ، برگشته رفته صافکاری و واسه اوستاش تعریف کرده که شهین رو گذری دیده و از قضا خیلی  خوشگل و خانم بود،  و بعدش تا دم ظهری همون ماشین رو بتونه کاری کرده و ماشین رو بیخبر برداشته رفته ، و نیومده ،  الانم خبر رسید که جسدش رو با دستای بسته پیدا کردن که خارج شهر افتاده بوده و‌ رگ گردنش هم زده بودن و مادرزاد سمت کوره های اجرپزی رها کرده بودنش.  الان اینجا همه دارن واسه تسلیت زنگ میزنن و پشت خطی داررررررر   بیب بیب   بیب

خانم اقا به یاد حرفهای شهین افتاد و گوشی را گذاشت و بی اختیار جملات شهین یک به یک در ذهنش مرور شد  ، همان حرفهایی که با لهجه ی روستایی اش در همه حالی نقل میکرد  چه حین شستن رخت چرکها درون تشت اب و نشسته بروی کتل چوبی و یا دور سفره و هنگام پاک کردن سبزی واسه اش نذری ،  و یا حین امدن به خانه با نان سنگکی در دست و همقدم با  همسایه ای ناشناس و هممسیر  ، برایش فرقی نداشت ، در همه حال میگفت که؛ 

      من طالع ام  بد و  نحس در اومده ، وگرنه که سرخور نمیشدم که! میشدم؟ خب معلومه که سرخورم ،  وگرنه سر زا و دنیا اومدنم که  مادرم نمیمرد ، میمیرد؟  خب معلومه که ناف منو با  کمک عزراییل بریدن ، کافیه کسی با من همراه ، همدل ، همقدم و هم پیاله بشه ،  فاتحه اش خونده ست ،  من  رفتم کلاس اول ، البته زمان ما اونجا هنوز شهر نبود ، البته هنوزشم نیست ، واسه خاطر همین  من مادارزه (مدرسه) نرفتم که.  من فرستادن برم  مکتب خانه .  تا رفتم سر یک هفته ی اول  ملاباشی (معلم) سقط شد ، فوت کرد و مرد . بعدها گفتن که انگار  واسه خاطر مسمومیت بود و یکی چیزخورش کرده بود ،   من خوشحال بودم  ک مرده  چون همش دعوا میکرد و  حتی بیگاری میکشید ازمون ،  یکباری هم از شیطنت دمب مارمولک انداخته بودم توی قوری اش .   خخخخ   فکرشو بکن   واقعا خنده ناکه . (خنده اوره)  خب من دیگه خیلی حرف زدم  بهتره لال بشم ، وگرنه ممکنه ماجرای مرگ ناپدری ام رو لو بدم .    شاید از خودتون بپرسید  اگه مادرم  سر  زا    سقط شد و از دنیا رفت  پس  چطور ناپدری   داشتم ،  خب  قصه اش مفصله ،   من مادرم که منو شکم داشت  هنوز مجرد بود ،  توی روستای ما مد هستش ،  واسه همین خاطرم هست که  بعد ازدواج اول رسم رسومه که زنشون رو میبرن مشهد و اب  توبه میریزن سرشون و بعد بر میگردن تازه میرن ماهه اسد (عسل) .    خب کجاش بودم؟ اهان داشتم میگفتم براتون ،   قبل اینکه دنیا بیام ،  البته من تنها نیومدماااا    دوتایی اومدیم ، خودم و داداشم ،  البته اسمش داداش هست  اما درحقیقت  زیاد هم داداش  محسوب نمیشه ، بیشتر شبیه یه خواهره از نظر من ،   عاشق بازیگری و تیاتر و از اینجور  جنگولک بازیهاس ،   خیلی جلفه ،  خانم اقا  دیدتش ، البته چشماش که سو نداره ، ولی صداشو  شنیده

چون‌ اولش اون اومده بو د اینجا خونه اجا ره کنه و شنید‌ خانم اقا دنبال یه دختر مجرد میگرده  و اومدش به من گفت .  البته از وقتی اومدم اینجا دیگه ندیدمش چون خانم اقا میگه  هرچقدر من ساده لوح و پخمه‍ و  شیرین عقلم  ، اون‌ .دریده و هفت خطه. اسمش شاهین هست . یه باری شنیده بودم تاتر خیابانی بازی میکرده‌  و‌ نقش یه‌‌ زن رو داشتش بازی میکرد که پلیس ها به جرم مبدل پوشی گرفتنش و صد تا سرقت هم انداختن‌ گردنش و رفت زندان . دیگه ندیدم و نشنیدم ازش . شاید رفته خارج یا شای‌‌د دورتر ، امریکا مثلا.  یا باز دور تر مثلا ‍ اونجاهایی ک همه دم ساحل و پتی دراز میشن و یکی پشتش رو پوماد ضد زنگ یا پیروکسیکام میمالن ، اونجا

خانم اقا غرق در مرور افکارش است که صدای بسته شدن درب خانه رشته ی افکارش را نخ کش میکند  ،با‌د درب باز زیر خانه را به‌ هم. کوبیده ،  اما درب چطور باز شده ؟ کلیدش که تنها دست شهین بود ، پیرزن ارام به سمت زیر زمین میرود ، دو پله پایین تر ، عصایش به یک جفت کتانی مردانه میخورد ،  انها را برداشته و با حس لمسایی و اندازه ی تقریبی یک وجب دستش ، درمیابد که این میتواند برای شهین باشد  ، ارام با عصایش چند ضربه به درب میزند ، شهین را صدا میکند؛   شهین؟  شهین جان؟ دخترم؟ تو اینجا چرا قایم شدی؟ نکنه خبر مرگ خواستگارت رو شنیدی ؟ خب عمرش به دنیا نبود ، این نشد یکی دیگه ، چه فراوانه خواستگار .  راستش  رو بخوای  خدابیامرز زیاد اهل خانه و خانواده هم نبود ، خانم مرادی میخواست زنش بده بلکه سر به راه بیاد‌.  شهین چرا ساکتی؟ ذلیل مرده‌  منو نگران میکنه این سکوتت.  

خانم اقا کورمال کورمال اطراف را لمس میکند ، صدای زنگ گوشی موبایلی غریبه درون زیر زمین سکوت را میشکند و خانم اقا دلش هری میریزد ،  ارام ارام دستش را بر سطح صاف میز قدیمی  پیش میبرد تا دستش به گوشی موبایل میرسد ، اما گوشی قطع میشود ، از طرفی هم خانم اقا هیچ نمیداند نحوه پاسخ دادن گوشی های موبایل لمسی چگونه است ،  او گوشی را در دست دارد که صدای درب حیاط و فشردن زنگ خانه با عجله و شتابزده ،  ظاهرا اتفاقی افتاده ، خانم اقا حین برگشت سمت درب زیر زمین  پایش به شی غریبی میخورد ،  خم میشود انرا برمیدارد ،  او  صدای پریدن شخصی از دیوار خانه به داخل را به وضوح تشخیص میدهد ،  کسی درب را برای باقی نفرات باز میکند و چندین سرباز و افسر پلیس مثل مور و ملخ یورش میاورند داخل حیاط خانه و شروع به تفتیش تک تک اتاق ها میکنند ، پیر زن ارام ارام و با نفسهایی که از شدت ترس به شماره افتاده  از پلکان بالا می اید و لبه ی باریک حوض مینشیند ، اولین چیزی که توجهش را جلب میکند  خیس شدن دامنش است ، ان هم از اب لبریز شده ی حوض ،     خانم اقا بهتر از هر کسی میداند که محال ممکن است اب از لبه ی حوضچه ی بزرگ لبریز شود زیرا  فواره و شیر اب نزدیک به حوض هردو خراب و بسته هستند و  سرریز شدن اب حوض تنها به یک معناست.

شهین داخل حوض از خونریزی ضربات چاقو جان داده و ساعتهاست مرده .  

خانم اقا باورش نمیشود ،   دنیا روی سرش اوار میشود وقتی میفهمد که شخص داخل حوض یک مرد ۳۵ ساله است و از همه بدتر  او چاقویی را در دست دارد که با ان مقتول به قتل رسیده ،  و وقتی ماموران دایره ی قتل  موبایل پسر مرحوم و بقتل رسیده ی خانم مرادی را ردیابی میکنند  به خانه ی خانم اقا  میرسند و وارد خانه میشوند ، قبلش نیز  خودروی شاسی بلند مقتول را دم کوچه ی بن بست  میابند ،  حال گوشی موبایل  در دستان لرزان خانم اقاست و در دست دیگرش نیز الت قتاله ی یک مقتول جدید و ناشناس و سری کچل و صورتی تراشیده و زنجیر طلای پسر مرادی نیز در گردنش .   خانم اقا جا به جا سکته ی قلبی میکند و پیش از پاسخ دادن به سوالات بازجوی پرونده  فوت میشود .  

شهین ساده لوح و خوش قلب نیز متواری و مفقود است و هیچگاه کسی از وی ردپایی نخواهد یافت .    

هویت جسد درون حوض نیز در هاله ای از ابهام ماند . 

تنها گمانه زنی  این نظریه بود که شاهین برادر دوقلو و ناخلف شهین  خواستگار خواهرش را کشته و به خارج از شهر انتقال داده  و خانم اقا نیز در حمایت از شهین حین درگیری ان دو با یکدیگر ،  از شهین دفاع نموده و شاهین را بقتل رسانیده .  ولی بعد از تحقیقات مشخص میشود که جسد فرد درون حوض  مردی با نام عبدالله و از مجرمین سابقه دار میباشد .   

  شما  چه فکر میکنید؟  اسم قاتل بارها در داستان گفته شده و تمام  حقیقت ماجرا بسیار ساده بوده  و  داستان از یک روز قبل را مرور میکنیم تا بهتر متوجه ی ماجرا شوید.  

 

____________

یکروز قبل  

صبح  زود 

 

خانم اقا صبح اللطلوع بر سر ایوان شهین رفته و میگوید؛ 

این خونه به این بزرگی  دختر نداره؟  یا که دخترش از این هپلی هاست که یلخی و شه و بی هنر بار اومدن  و کمرشون خم نمیشه حیاط خونه رو جارو بزنن.   این خونه دختر دم بخت نداره؟   اگه داره پس چرا خواستگار نداره؟  این خونه پشت درب چوبی و بزرگش قدیم قدیما خواستگار صف میکشید  ، الان چی؟  دخترش رو ترشی گذاشتن ؟  

سپس با عصایش چند ضربه به درب نیمه باز اتاق مستاجر زد و گفت ؛  اهای دخترک ور پریده ، مگه با تو نیستم؟ نکنه چوب پنبه توی گوشت کردی , ها؟   پا شو ببینم ، پاشو بیا بشین کارت دارم ،   مگه قرارمون روز اول  که بیای اینجا این نبود که بجای کرایه خونه  میبایست هر شب قبل اذان چراغ دم درب خونه رو روشن کنی ، صبح نون بگیری و بیاری ،  حیاط رو جاروب کنی؟  بیا ببین بیست و سه تا برگ خشک جمع کردم اوردم برات ,  گلدون شمعدانی ها رو چرا دم ظهری و زیر افتاب اب میدی؟ مگه نمیدونی میسوزه ؟  خسته نشدم از بی ملاحظه گی هات ، بلکه دیگه صبرم تموم شده ،  و بایستی فکر خونه واسه خودت باشی ،   یک هفته هم بهت .

     صدای درب چوبی حیاط  ،حرفهای پیرزن را نیمه کاره گذاشت ،  مستاجرش با نان سنگک  از نانوایی برگشته بود   طبق معمول  با زبان چرب و رفتار صمیمی اش شروع به بلبل زبانی کرد و از همان ابتدا شروع به شعر خواندن برای پیرزن کرد و گفت؛ 

     پشت در و ننداختی ننه، با خوبو بدم ساختی ننه ،  قربون بوی پیرهنت ،   بی بی گل فدات بشم  ، دل شده رسوای غمت ،  بی بی گل فدات بشم ، بی تو دلم پر از غمه ، بیبی گل یکی از این روزا  میبینی که شکستم بی بی گل ،  بیبیگل چرا منو دوست نداشتی بیبی گل    ،   بیبی گل  فدات بشم ، میبینی بی تو چه تنهام بیبی گل ،   تو که منو دوست نداشتی بیبی گل ، ،  یکی از همین روزا  میبینی شکستم بیبی گل ،   

دخترک میرود و یک نان را درون سفره ی پیرزن میگذارد و باز میگردد و نزد پیرزن مینشیند  چشمانش به برگ خشک ها که می افتد  از رو نمیرود و میگوید :  

      وااا   همین دیشب حیاط رو جارو زدما ، ببین باز چقدر برگ خشک افتاده و باد زده اورده روی ایوان من

پیرزن با لحن پر مهرش میپرسد؛  باد زده اورده نه؟ یه بادی بهت نشون بدم که

دقایقی بعد  

دخترک حیاط را اب جارو کرده ،گلدانها را اب داده و  لامپ سوخته سردری را تعویض میکند و میپرسد؛   دیگه چی کنم؟ شما جون بخواه.

_پیرزن : بیا بشین باهات حرف دارم ،     شهین چند سالته ؟.

شهین  ؛  سی و پنج سال

_  چند ساله منو میشناسی؟

  شش سال

_ تا الان از من بدی دیدی ؟ 

بله .    چی؟ چی گفتم؟  نه!  حواسم نبود ،   نه ،  البته که ندیدم ،  مگه که  کور  باشم  ببینم.    چی گفتم؟  نه! هول شدم بخدا ، میشه سوالتون رو از ابتداش بپرسید ؟! 

   _ تا الان از من بدی دیدی؟ 

 نه، خانم اقا، شما نور چشم محله ای ، شما تاج سر همه هستی، شما بزرگ مایی ، شما گیس سفید و خردمند این گذری ، شما دستت به خیره ، قلبت از طلا ست  ،  نفس گرم و صدای دلنشینت پر از صفاست ،  رسمت  سخاوتمندی  و اسمت باوفاست ، ، فکرت پی خیر ،  شما کوه نور (پیرزن حرفهایش را قطع کرد و گفت) 

   تا حالا فکر کردی اگه یه روز غروبی بیای خونه و ببینی چراغم خاموشه  باید چکاری کنی؟ به کی پناه ببری؟ نکنه  یکی از همین روزا بیای و من چراغم روشن نباشه و باز بی خانمان و دربه در بشی. 

شهین بی انکه متوجه ی منظور خانم اقا شده باشد با ساده لوحی گفت ؛

  زکی ،   خب این که غم نداره ، خودم یه توک پا میام روی ایوانت و کلید برق رو روشن میکنم .   همین بود مشکلت؟ خب اینکه کاری نداره ،  صبح هم قبل رفتن نانوایی خودم خاموش میکنم. 

خانم اقا گفت:   شهین این خول بازی هات تمومی نداره؟   دخترک ساده و هپلی  ، من افتاب لب بومم ‌  ، بعد من این خونه میرسه  به  خیریه ،  اون وقت چه خاکی میخوای سرت کنی ؟ کی رو داری بری پیشش ؟  

    شهین گفت ؛  نگران نباش ، یه فکری میکنم خودم ، خدا بزرگه ،   شما اصلا نگران این بابت نباش ، خیالت راحت راحت باشه ، نهایتن یا به کسی نمیگم که شما  مردی  تاذیه وقت خیره نیاد و ما رو بندازه بیرون و یا اخرین مرحله اش خب میرم دنبال شاهین ، خان داداشم . 

خانم اقا گفت:  اخه  خداااا   این دختر چرا اینقدر  تور و  شیرین عقل بازی در میاره ‌       .  مگه صد بار نگفتم مبادا هرگز سمت اون برادر  دیوث و  ت بری ،        

شهین؛   چرا  خانم اقا؟  چی شده؟ باز کسی پشت سرم  دروغ گفته و  شما پشیمون شدی که چرا  بهم یه چشمه اتاق مجانی  اجاره دادی ؟ خب باشه من کرایه این ماه رو میدم تا شما بهونه گیری نکنید . 

خانم اقا ؛   اخه دخترجون چرت پرت چیه میگی ،  وقتی من میگم  افتاب لب بومم و اگه بمیرم  تکلیفت چی میشه؟  تو نباید این جوابا  رو بدی ، بایستی بگی  خدا نکنه ، زبانم لال بشه ، خدا اون روز رو نیاره ،  خدا  بهت ۱۲۰ سال عمر با عزت بده  

شهین با دستپاچگی  روسری اش را زیر گلویش با بغض گره زد و گفت :  خدا اون روز رو مزارع خانم اقاجون ، انشالله خدا به عزت ۱۲۰ تا سال عمر بده .  الهی سایه ات زیر سر ما باشه 

پیرزن:   نه، الهی زیر سایه ی شما باشیم.  

شهین:  الهی توی سایه زیر شما باشیم ‌ .  

پیرزن از فرط عصبانیت  چند صلوات زیر لب فرستاد و  کمی شیطان را لعنت کرد ،  در همین حین  شهین مشغول جویدن ناخنش بود و به نقطه ای نامعلوم سوی تیرک چوبی ایوان خیره مانده بود که گفت ؛    حالا این عزت که میگید کی هستش؟  خواستگار جدیده ؟  

خانم اقا گفت؛   تقصیر نداری که ،  از بچگی مادر بالا سرت نبوده

  شهین :   بالای سرم؟  نه ، من نمیدونم کجام واستاده بود ، ولی هرچی بود زودی فوت شدش و مرد.  همون هفته های اولی مرگید، یعنی مردید.  نه!  منظورم این بود که  مردن کرد . 

خانم اقا :  خدا بیامرزتش ،   

کمی سکوت معنادار و سپس خانم اقا با حالتی متعجب و متفکر پرسید؛   تو که گفته بودی  داداشت شاهین کوچیک تره  ازت ،        چطوری ممکنه اونوقت؟   

شهین :  به سختی .  یعنی اینکه  اولش من  بعد چون دوقلو بود  بچه هاش ، یعنی بچه ها که نه،  منظورم  من و شهین بود .  نه,  

 

 خانم اقا گفت :  ادم درست درمون که بالا سرت نبوده تا چیزی یاد بگیری ،      ایراد نداره ،  عین مال  ، ظاهر و باطن  همینی.  بهتر شد که دوباره یادم اوردی که چقدر کم ت و سادهی ،  کاریش نمیشه کرد ، به خانم سادات هم واقعیت رو میگم  ،   اصلا اینجوری بهتر شد ، چون صحبت یک عمر زندگیه، شوخی که نیست ،   این وسط کار غلط رو من داشتم میکردم که  راجع بهت کلی  تعریف تمجید های الکی و بزرگنمایی کرده بودم ،  اگه حقیقت رو بگم بهتره .  لااقل مث دفعه قبل    نمیشه  تا  ابروریزی بشه

شهین که گیج شده میپرسد؛    خانم سادات کیه؟ دفعه قبل چیه؟  

خانم اقا گفت؛   مگه یاد نداری پارسال روزی که خانم سادات با شوهر و خانواده اش اومده بودن اینجا خواستگاری  و تو  موقع چای اوردن چه ابروریزی کردی

شهین  با دهانی نیمه باز و متعجب گفت؛ مگه  اونا اومده بودن خواستگاری؟  خب من چای اوردم  ، هم داغ بود  هم لیوانی ، تازه واسه هر کدوم یکی یه دونه  جداگانه چای کیسه ای گذاشته بودم  توی نعلبکی .  چه ابروریزی؟

خانم اقا :   اره جون عمه ات.   خیال کردی چون چشمام سو نداره  و نمیبینم   پس  دیگه نمیفهمم و یا به گوشم نمیرسه؟   خوب خبر دارم چه دسته گلی به اب دادی

شهین:  وا؟  بخدا نمیدونستم باید بهش اب بدم ،  در ضمن دسته گل که  دست  من نبود   ، دست شوهر خانم سادات بود  . 

 

خانم اقا؛  اون گل رو نمیگم‌   .   اونو میگم که  حین ورود به اتاق با سینی بزرگ چای   گفتی؛  یالله  ،  کی چای میخوره؟ بعدشم با پات درب چوبی اتاق رو باز کردی و وقتی رسیدی داخل اتاق ، با کمرت درب رو هول دادی  بستی .

شهین که یادش امده و از مرور خاطره ان روز  به سر شوق امده   ساده لوحانه و پر شوق میگوید؛   اره ، اره  الان یادم افتاد ،    شما چه خوب  یادته  .  بعد پرسیدم که  شام اگه قراره واستن  زودتر بگن تا من بیشتر نان بگیرم.

صدای زنگ اونگ دار خانه راس ساعت هشت صبح را اعلام میکند و شهین میگوید:  وااای  دیرم شد ،   فعلا نمیر تا برم سر کار بیام .   الهی صد و بیست سال عزت رو بکنی عمر سالم و سایه ات زیر ما باشه و الهی امین الهی امین ،   من برم بوس بوس 

 

چند ساعت بعد  

حاشیه تهران 

 

  تاکسی ترمز کرد و دخترک با کمی تردید سوار شد . راننده با لحن محترمانه ای پرسید:  تا کجا تشریف میبرید ؟ چون من تا شاطره بیشتر نمیرم. 

دخترک با ته لهجه ای غریب پرسید :  اونجا ک گفتید نزدیک  به تهرانه؟ 

راننده نگاهی در اینه انداخت و  گفت:   جاده ساوه  بهش میگن ، ولی بین مسیر تهران و اسلامشهره. 

دخترک با تعجب گفت؛  وااا؟ مگه اسلام دین و ایمون نبود؟ الان شهر شده؟  من تا اخر خط پیاده میشم. میخوام برم تهرون. خیابون افریقا  

دقایقی بعد راننده پرسید؛  از روستا میای نه؟  

دخترک با صدایی خشدار و ادا اطواری غیر طبیعی گفت؛   اره ، هیچ کجا بلد نیستم . اسمم شهلاست. بهم میگن شهلا توره . .  خیلی روزه توی جاده دارم میام ، کلی ماشین های جور واجور نشستم ، حتی از اون ماشین گنده ها که پشتش سنگ میریزن   از همونا هم نشستم‌ ،   اتوبوس نشستم ولی گفت  بلیط ، من نداشتم ، گفت پول بلیط ، من نداشتم ‌ . پیاده ام کرد.  

راننده گفت؛ بی پول تصمیم گرفتی از روستا پا بشی بری خیابون افریقا ؟ مگه کلاقرمزی هستی؟  کی رو داری خیابون افریقا ؟ 

دخترک ؛  خب  اولش پول نداشتم ولی هر ماشینی نشستم   اخرش بهم پول دادن  و  پیاده ام کردن .  البته مفتی مفتی که پول ندادن  بهم .      اگه دارم میرم تهران  واسه وصیت خانم اقا بود دم مرگش .  بهم گفت برو دنبال ارزوهات .   

راننده ؛ لابد میخوای بازیگر بشی؟ عکست رو سر پرده ی سینما بزنن . درست میگم؟

دخترک ؛   نه، من ک سواد ندارم .   میخوام برم سفارت . برم خارج    سبک سفر میکنم ،فقط یه کلیپس اضافه اوردم با خودم  اگه موهام بلند شد بعدا کلیپس بزنم .    

راننده پوزخندی زد و پرسید؛  به کدوم کشور میخوای بری؟  

دخترک ؛   فعلا تصمیم نگرفتم  میخوام برم دور دورا   که دم ساحل  دراز میکشن  یکی ماساژشون بده     اسمشو نمیدونم  ولی می دونم  دوره  ، سمت خارج نیست ، امریکا یا شاید .    راننده بی انکه توجهی کند  نگاهش به ایینه بغل   گفت ؛ 

گمونم شاسی بلند مشکیه داره تعقیب میکنه مارو ، همش نور بالا میزنه .  اشنای شماست

دخترک نگاهی کرد و گفت ؛   اشنا که نیست   ولی خب وقت زیاده  اشنا  میشیم.   

راننده پایش را روی ترمز گذاشت زد بغل و گفت ؛   بفرما ، پیاده شو، کرایه ام نمیخوام، خیر پیش.  مراقب باش و عاقلانه سمت ارزوهات برو.

دخترک لحظه ی پیاده شدن لبخندی معنادار زد و چهار اسکناس پنجاه هزار تومنی  گذاشت روی جعبه کنسول  راننده و با صدایی خشدار و پسرانه  گفت ؛   نون دلت رو خوردی .

 

 دقایقی یعد درون ماشینی شاسی بلند 

راننده :   کجا میری این وقت روز؟ 

دخترک با تغییر لحنی عجیب و عشوه گفت ؛   شما کجا میری جونی؟ 

راننده با نگاهی هیز و دندان هایی تیز کرده گفت :  من میرم بالا بالاها    شما هم میای؟ 

دخترک گفت:  بریم عزیزم . شما چقدر توپول بامزه ای . سبزه ای با نمک .  چه ماشین شیکی داری .

نیم ساعت بعد  ، سمت کوره های اجر پزی

 

 راننده را با دستانی از پشت بسته شده و رگی بریده شده و گردنی خونی با لوکنت گفته بود؛   خ خ خواستگاری.

و   ، از ماشین بیرون انداخته شد    و پسرک درحالیکه ماتیکش را با پشت دست پاک میکرد ، گفت  ؛  چوب دلت رو خوردی . 

سپس  زد به دل جاده و همراه کیف پول و موبایل 

سر شب بود که سر گاراژ مالخر ها  با شخصی درگیر و زخمی شده بود و به خانه بازگشت تا در زیر زمین دوا گلی و بتادین را بردارد و چاقو را از پایش بیرون بیاورد ، اما به محض خارج کردن چاقو ، خونریزی شروع شده و او از شدت خونریزی جان داده بود

شین براری


 

دهقان فداکارشین براری نویسنده
این داستان کوتاه  از شین براری بود و من  هر چی  یادم هست  رو  براتون  مینویسم تا  باهاتون شریک شده باشم   در  مرور  روایی  یک  داستان کوتاه. 

        خرم آباد برف  اسفند 1399

به او میگویند    عبدالله کِنِس.  
همین سال گذشته بود که  بعد از  فوت مادرش ،  دوره افتاد در محله و خانه به خانه و هجره به هجره  با گردنی کج و  ناله و  التماس و بغض که مادرم فوت شده و توان مالی برای انجام مراسم کفن و دفن ندارم  و خواب نما شده ام که بیایم و به شما بگویم و  به شما پناهنده شوم    از قدیم دروغ به ما یاد دادن  که   مرده روی زمین نمیمونه.  حالا چه خاکی توی سرم بریزم ،   آخه خدای من   این همه دربو همسایه  و این همه  مادر های  رنگاوارنگ   جوراجور   همه مدل مادر توی محله هستش  چرا فقط باید مادر من بمیره. خدااااااااا   آخه چراااااااا  فقط مننننننننن؟   
بعدشم گریه و زجه های بلند. 
عاقبت پولی که به او داده بودند را همانجا جلویشان شروع به شمارش میکرد و غم و عذاداری فراموشش میشد و یک در میان انگشتانش را آب دهان میزد  و  اسکناس ها را میشمرد و  به ترتیب از درشت به کوچک  میچید! و راهش را کج میکرد و از کوچه خارج میشد  و حتی مشهدی صمد  میگفت که  عبدالله کنس  آمده بود همین سکانس را در هجره ی او بازی کرده بود و پول گرفته بود و رفته بود   صبح فردا  قبل از بالا بردن کرکره ی هجره  اونجا ایستاده بود و با چهره ای حق به جانب و دست به کمر  که  یکی از اسکناس ها  قلابی بوده  و یکی هم گوشه نداشته  و میبایست تکلیفش را روشن کنند  وگرنه  آنقدر دوره می افتاد درون محله و  این ماجرا  را  میگفت تا آبروی  صمداقا  برود. . 

عبدالله  که سن و سالی از او گذشته،   شبها سمت خارج از شهر  با پای پیاده و یک فانوس در دست   قدم میزند   هیچ کس  نمیداند  که در فکرش چه میگذرد    
او  روزها نیز تمام شهر را پیاده گس میکند و نگاهش همیشه چسبیده به سنگفرش خیابان ،   تا چشمش به سکه ای می افتد  ذوق زده و سراسیمه سمتش یورش میبرد و آنرا از ته جوی آب  و یا  چاله ی آب و.یا زیر شمشادها  برمیدارد و تمیزش میکند و خوب وراندازش میکند سپس آنرا در جیب های بلند و  بی انتهای شلوارش میگذارد  و به اطراف نگاهی زیرکانه میکند و مجدد به راهش ادامه میدهد.   
طبق برنامه ی دقیقی روزگارش را سپری میکند،   روزهای زوج به اتوبان های حومه ی شهر  میرود  طی  روزهای فرد به محلات اطراف  و  سمت مزارع برنج و  ریل قطار و  کوهستان  سرکشی میکند  و گاهی هم  شب زنده دار میشود و تمام شب را  در خیابان های اصلی شهر  دنبال سکه و یا اسکناس های گمشده میگردد،     عادتی منحصر بفرد و تکه کلامی خاص دارد  که زبانزد  اهالی شهر شده      زیرا  هرگاه طی قدم زدن  به یک مامور رفتگر شهرداری  برخورد میکند   با لحنی جدی و غمزده  سریع از او میپرسد که  ؛  یه چمدان پول اسکناس پیدا نکردی؟  اگه پیدا کردیش  واسه منه  چون گم کردمش و دارم دنبالش میگردم.   
او با ساده دلی قصد فریب دارد تا بلکه شاید بتواند خودش را مالک چمدان پول بی صاحبی اعلام کند که احیانن یک درصد ممکن است پیدا شده باشد .  
اما همیشه با خنده و  شوخی های رکیک  پاسخ میگیرد. 
   زیرا  این شیوه ی زرنگی و دروغ عیان ،  خیلی کلیشه ای و کهنه و کودکانه است.   ولی او سالهای متمادی بر انجامش اصرار میورزد. .  حتی چندی پیش نیر   دلش را راضی کرده بود تا با کلی چانه زنی و  مذاکره  بتواند بابت آگهی چاپ شده در رومه ی محلی  پول کمتری بپردازد  و اقدام به چاپ آگهی کند و مدعی شود که یک چمدان پول اسکناس گم کرده است و درصورت یافتن  و تحویلش به او  مژدگانی خواهد داد.   او حتی قصد فریب سردبیر رومه را داشت  و با روشی کودکانه  و  پیشنهاد  ساده لوحانه ای را مطرح کرده   و تقاضا کرده بود  بابت چاپ آگهی اش  هیچ پولی از او نگیرند  زیرا تمام پولش در چمدان بوده و تا  مادامی که چمدانش پیدا نشود  او توانایی پرداخت هزینه ی  چاپ آگهی را  نخواهد داشت .   و  از طرفی دیگر نیز خاطرنشان میکرد اگر چمدان بواسطه ی آگهی پیدا شود  و به دستش برسد  آنگاه حتما پول چاپ آگهی را  خواهد پرداخت.   او حتی دست پیش را میگرفت و میگفت؛ 
  بابت آگهی که هنوز هیچ یابنده ای تماس نگرفته و هیچ چمدانی  تحویلش داده نشده  چرا میبایست  هزینه ی  چاپ آگهی بدهد؟ او ادعا میکرد که در  نشریات اروپایی   اول  خدمات بشرط تضمینی و  حل مشکل  داده میشود  و آنگاه اگر  خدمات مسمر ثمر بود و  سبب خیر شد  سپس  دستمزد خود را میگیرند.  آنهم  بشکل اقساط  دراز مدت   و نه اینکه  یکجا و به یکباره.    سپس این جمله را  تکرار مینمود و میگفت ؛  " انصاف هم چیز خوبیه  والا به خدا اینا
    (جو دفتر رومه  ساکت و سنگین میشود) 
  او شروع به شعار دادن میکند و میگوید ؛  رومه کثیرالانتشار    الانصراف  النصفه و منا الایمان .     یعنی  انصاف نیمی از  منصف است. و منصف هم نصفی از سنت پیغمبره.  اینو قبول کن.  " 
(تمامی پرسنل دست از کار میکشند و خیره به او  و محو حرفهایش  میشوند) 
  سپس ادامه میداد و شرح میداد که ؛    منصف خودش نصفش از ایمانه. اینو که دیگه  من نمیگم،   بلکه این  دیگه داره  منو میگه. در ضمن  ما کلی اراجیف و تعاریف  داریم در این مضمون.  مثلا     الرایگان و جمیعا شادمان.  
یا که مثلا    و من بی منت نصف القیمت  وصف النعمت بهر الخدمت  و لا غیر از این،   والله  بالله لعنت خدا بر سر یزید کافر،  .   
من غیر از این باشد  نفرین میکنم با نفرت تک تک نفرات رومه تون رو  و کل این تیم
  کمی سکوت
نگاه موزیانه و زیر چشمی  به  قیافه های  متعجب و خیره مانده به  او  
کمی،   زیر لبی فحش میدهد و قر قر میکند و آب دهانش را  قورت داده و  با صدای بلند و سبک شارلاتانی  میکوبد بر روی میز تحریر  و  میگوید؛ 
   باید  چمدان پولی پیدا بشه  تا  بشه  از شما  قدردانی کرد،    نه اینکه  صرفا بابت چاپ چند تا کلمه و حروف در یک رومه بخواهند پیشاپیش پول زور بگیرید    حالا  چمدان هم نشد  نشد   لااقل  ببینم  تونستید  چند تا کیف کوچیک پول هم  توسط چاپ آگهی تون  برام  پیدا کنید،،باز  قبوله  میشه یه درصد از ش  رو  با  شما  تقسیم کرد. 
(باز هم  کسی توجهی نکرد) 
سرانجام  اون رو با  اوردنگی  و  تیپا  از  دغتر رومه پرت  میکنند  بیرون.
    مدتی گذشت و عبدالله  روش جدیدی را  پسندید،  روشی که  از اصل و بنیادش  بر پایه ی شانس و احتمال استوار نباشد و  صد درصد کارآرایی داشته باشد  ،  او از اینکه پول های سکه ای کج و چکش خورده از جوی آب و کف سنگفرش خیابان جمع کند   خسته شده بود و از طرفی تجربیات زیستی جدیدی بدست آورده و بواسطه ی قدم زنی های  شبانه    قوه ی خلاقیت و تخیلش بکار افتاده بود و ایده ای طلایی به ذهنش خطور کرده بود.  اینک عبدالله  در آستانه ی سی سالگی بود  و  ماجرا از جایی شروع شد که؛  
شبی ساکت و مه آلود در مسیری خلوت   سمت  حاشیه ی  دیواره ی کوهستان  و  سمت دیگرش  دره ی عمیق و مزارع برنج ،   مشغول قدم زدن بود که ناگهان متوجه ی صدای تصادف یک خودرو  شد،   به سمت سانحه شتابان شد تا بلکه خیر  و برکت و فرجی برایش داشته باشد.  او  دریافت که راننده بیهوش است و ابتدا  تمام پول هایش را  از  جیبش  در آورد و شمرد  و  درون جیب خودش گذاشت،     او  با خودش  کمی  فکر کرد  و صحنه را از زوایای  مختلف  ور انداز  نمود،     او دریافت که  بخاطر  تخته سنگی که از کوه سقوط کرده و وسط جاده افتاده   این ماشین از مسیرش  منحرف  و  سبب  بروز  حادثه  شده  است   به این جمع بندی رسید که .   خودرو  با  دیدن تخته سنگ در سر  پیچ  جاده    بیکباره منحرف شده و  بدلیل انحراف از جاده   به  تیرچراغ برقی چوبی و کج اصابت کرده.    لحظاتی بعد از دور صدای آژیر ماشین گشت پلیس را شنید و انعکاس  رقص نور قرمز  را دید.   عبدالله خودش را روی زمین پهن کرد و نقش فردی بیهوش شده را بازی کرد  تا بلکه  از این آشوب  برایش  برکتی خیزد.  یا که دست کم   بتواند  کمی  صدقه و کفاره  جمع  کرده باشد،     آن ماجرا با دریافت دیه از بیمه و پول های متفرقه برای رضایت دادن به راننده ای که گواهینامه نداشت  ختم شد.  او  از آن پس  تمام روز را استراحت و شبها به همان مکان میرفت و منتظر وقوع تصادفی مشابه میماند ولی زود دریافت که شانس کمی برای تکرار ماجرا وجود دارد  از طرفی هم یک بار آگاه شد که طی غروب چنین تصادفی در آن مکان رخ داده و چون او هنوز شیفت کاری اش نبود  نتوانست بهره ببرد بلکه تنها شب که آنجا رسیده بود  چشمش به سکه های کفاره ای افتاده بود که در گوشه ی جدول خیابان با خون ابه پوشیده بود. او  باید فکری جدید میکرد.  پس قوه ی تخیلش را کار گرفت،    و از شب بعد  قبل از خمیدگی جاده  آتش کوچکی میکرد تا جاده در دود محو شود و  سپس سنگ بزرگی را کشان کشان ابتدای پیچ تند جاده گذاشت.  اولین حادثه که رخ داد  او  صدای ترمز را شنید و منتظر ماند تا محل اصابت خودرو به گاردریل را بشنود  اما  خبری نشد  و صدای سقوط خفیفی را شنید،   کمی بعد نیز صدای انفجار و نور شدیدی از ته دره  توجه اش را جلب کرد،  رفت و رد خط ترمز را دنبال کرد،  ماشین به ته دره  رفته بود.  او  در محاسباتش تجدید نظر کرد و  اینبار  به سمت دیگر  جاده رفت و  سنگ بزرگی را  کشان کشان وسط جاده گذاشت و  قصد روشن کردن آتش کوچکی را در حاشیه جاده گرفت  و مشغول تلاش برای روشن کردن آتش شد  تا دود راه بیاندازد و  مانند آن شب حادثه ی اول، جاده را  مه آلود نشان دهد،   همین لحظه  صدای  سقوط مهیبی  مجدد  بگوش  رسید،  عبدالله  با تعجب  نگاهی  گذرا  به  دره  انداخت  ولی  خبری  نبود،     با خودش فکر کرد که  اینبار  دو مرتبه  صدای  سقوط  برخواسته، و به این نتیجه رسید   پس  لابد  دفعه ی بعد که سومین ماشین  تصادف کند  میبایست  سه مرتبه صدای  سقوط  بشنود.    سکوتی  سنگین  فضای جاده  را فراگرفت ،   او   خیره به سیاهی  شب  ماند  و دلهره گرفت ،  ظاهرا  اتفاقی  در حال وقوع است   و به  دلش  شور افتاده  و مضطربش ساخته،      صدای  سوت  قطاری  از  دور دست  قابل  شنیدن بود ،  ولی  ریل قطار  هیچ ربطی  به جاده ی باریک نداشت    و از دست برقضا  در  چند صدمتر  آنسوتر   تخته  سنگی  بزرگ و  صخره ای  عظیم از  جداره ی کوه  جدا شده  و بروی ریل راه آهن  ریخته بود   و  راه  عبور قطار را به کلی  مسدود  ساخته  بود.     
عبدالله  بی اعتنا  از  ماجرا  به فکر  انجام  نقشه ی پلید خودش  بود   و  حتی  تخته  سنگش  را  با هزار زحمت و زور  و   مشقت  از  آن دست  جاده  به  اینسوی  جاده  میآورد ،     او بخاطر اینکه تخته سنگ را کشان کشان به این سمت خیابان آورده بود  عرق کرده و از طرفی گرمای تابستان بی رمق کرده بودش،   او پیراهنش را در آورد  تا  بوی نفت نگیرد   و شروع به  کبریت زدن کرد تا آتش راه بیاندازد  ولی  رقص نور  چراغ گردان پلیس  به تن او افتاد،   او ماتش برد ،   پلیس او را دستگیر کرد ولی در سو تفاهمی  به اشتباه پنداشت که او میخواسته پیراهنش را آتش بزند تا  آتش کند و به ماشین های روبرو علامت دهد که  تخته سنگی از حاشیه صخره   سقوط کرده .                         از دست بر قضا  قطاری  هم  در حال نزدیک شدن  بود  و   عاقبت
چند ساعت بعد  درون پاسگاه  پلیس  از آن  پیرمرد  فداکار  پرسیدند  اسمت  چیست؟ 
  عبداللع  که  ترسیده بود و  نمیدانست  چرا  اسمش  رو  میپرسند  و  فکر میکرد که میخواهند  او را  به زندان  بیندازند   به  دروغ  اسمش  رو  چیز دیگری  میگوید  و آن  لحظه  اولین  اسمی که میتوانست  در  ذهنش  سر هم کند و  بیابد  رو   سریع  به  زبان  آورد  و  گفت ؛ 
  ریز علی  خواجوی   
سپس  دید که همگی  از او تشکر  میکنند و  گویا خبری از  مجازات و زندان نیست  ،   و حتی  قرار است  که اسمش را  درون کتاب  مدرسه  بیندازند.    
او  اکنون  سالهاست درون  محله   تمام  ماجرای  صفر تا صد  آن شب واقعه  را   با  کلی    ظاهرسازی  و   ریاح   و با   دروغ و  ظاهرنمایی  و  وانمود کردن به  فداکاری  و ایثار و از خودگذشتگی  هایش  برای اهل محل  تعریف میکند  ولی  چون  بجای  اسم عبدالله کنس   اسم  دروغین آن شبش  درکتاب های درسی  آمد   هیچکس  ادعایش را باور  ندارد . و همه میپندارند  که ریزعلی خواجوی  دهقان  فداکاری  بود  که    هیچ  ارتباطی  به  شخص   عبدالله  کنس  نداشته  و  ندارد   اما  این میان  فقط  خودش  میداند و  خدا  که  ماجرا  چه  بود.

00/01/27
قصه شب


  

爱情故事

دو داستان کوتاه  

۱_ 

  بچه شماره ۹   


وقتی به دنیا رسیدم تقویم تا کمر دو لا شده بود و تقدیر خمیده بود ' اولین چیزی که یاد گرفتم این حقیقت تلخ بود که قدم به سیب های روی شاخه نمیرسه ، اولین تصویری که به یادم مونده مربوط به شهریور سال ۱۳۶۸ بود ، من با موی گندمی و پوست سفید و چشمای عسلی ، یه شلوارک سفید راه راه و تیشرت آستین کوتاهی که همجنس و هم رنگ و همراهه شلوارک تن داشتم، نمیدونستم چه خبره ، چون سه سال داشتم ، شایدم کمتر
بین دو دختر گیر افتاده بودم و هر کدوم یکی از دستام را دودستی گرفته بود و سمتی میکشید ، حین کش مکش یک لنگه از دمپایی سرخ رنگم در اومد و من تمام تمرکز خودم رو سر این نکته گذاشته بودم که یکجوری این دعوا و مرافه رو جهت دهی کنم تا قدم های ی و عقب جلوم به دمپایی ختم بشه و مجدد بپوشمش. میشنیدم که یکی از دخترای پنج شش ساله زیر لب و با خشم زمزمه میکرد ؛ ما هشت تا ابجی هستیم ، داداشی نداریم ، بایستی اینو بدی به ماااا
دیگری که کمی شبیه خودم بود و بیشتر برام آشنا به نظر می رسید منو دو دستی سمت خودش میکشید و دندان هاش رو از سر غیض به هم میسابید و میگفت :
ولش کننننن الان خرابش میکنی. واسه خودمه.

در این وانفسا ، کف پای ام از شدت گرمای ظهر تابستان و آسفالت داغ کوچه میسوخت و ناگزیر پای ام را بر روی ان دیگر پایم گذاشته بودم و همچون عیسی به صلیب کشیده شده بودم . عاقبت صدای یک زن که گویی مادرم بود از داخل خانه ای که حیاطش درخت سیب های گلاب داشت شنیده شد و گفت ؛ شرمین ؟ شروین ؟ بیاید خونه نهار بخورید.

دو دختر ناگهان دست از لجبازی کشیدند و کسی به دیگری گفت ؛ خب پس غروب از دوباره می ایم و باقی این بازی رو انجام میدیم . دقیقا هم بایستی از همین نقطه ادامه اش رو بازی کنیم ،
سپس با تکه کلوخی از گچ ، یک خط بروی زمین کشید که شبیه جای پای من بود .

ظاهرا همسایه ی لاهیجانی مان ، در حسرت ان بود که صاحب فرزند پسر شود ولی هشت مرتبه دختر پشت دختر زاییده بود و از چهارده ساله داشت تا به کوچکترینش که همبازی من و شرمین بود . اسم یکی از دخترانشان را گذاشته بودند ؛ غزبس یعنی دیگه دختر بسه ولی ظاهرا افاقه نکرده بود و باز هم سالی یک دختر به دنیا اورده بود آخرینش همسن شرمین بود . به اسم هنگامه .
آن ظهردم تابستانی گذشت و
عاقبت نیز به یاد ندارم چه شد ولی دومین صحنه ی زندگانی ام بر روی این کره ی خاکی و این زمین اجاره ای را چه تلخ به یاد دارم ، البته اعتراف میکنم که ان لحظات از عمق ماجرا بیخبر بودم و فقط شب بود ، آسمان سرخ بود ، صدای جیغ شیون و تخریب خانه ها یکی پس از دیگری و درب چوبی خانه که تا پاشنه در زمین فرو رفته بود و پنجره ای که مادرم با دستانش شکست و اول خواهرم شرمین را از پنجره به بیرون انداخت و سپس یک متکای بزرگ را در آغوش کشید و خودش را سپر ان متکا کرد و به بیرون از پنجره خودش را پرت کرد ، او خیال میکرده ان متکای بزرگ که در اغوشش داشت ، من بوده ام و انقدر در تاریکی و هیاهو و زمین لرزه ی شدید هول شده بوده که تا دقایقی بعد و از نور ماهتاب چشمش به متکا افتاده و فهمیده که اشتباه کرده ، او قصد ورود به خانه ای را داشت که دیگر نه درب داشت و نه دیوار ، سقف نیز بروی فرش نشسته بود و من نیز بخوبی به یاد دارم که در میان بوهت و حیرت همگان و بعد از چند دقیقه ی نامعلوم و با سری شکسته و بدنی کبود و سراسر خاک الود و شوکه با دهانی نیمه باز ، توسط پدرم چگونه از زیر اوار در امدم و چشمم به درخت سیب افتاد و از اینکه بر روی زمین افتاده و شکسته خوشحال شدم چون به خیالم اکنون دیگر دستم به سیب های گلاب می رسید .
بگذریم
ان شب صدای گریه ی زن همسایه و صف دخترانش به ترتیب قد ، و صدای شرمین که ارام خندید و مادرم ما را به کناری کشاند و با جدیت گفت ؛ بچه ها حق ندارید بخندید حق ندارید بازیگوشی کنید حق ندارید جایی برید ،
شرمین پرسیده بود؛ چرا؟
مادر با دستانی خون الود موی صاف شرمین را به کناری زد و گفت ؛ آقای همسایه زیر آوار مونده ، احتمالا فوت شده ، الان اونا عذا دار هستن ، الان میتونید برید و اروم از سیب های گلاب درختمون که شکسته و افتاده زمین ، یکی یه دونه بردارید و ببرید بدید به دخترای همسایه

دیگر به یاد ندارم چه شد ، ماشین نبود و جاده ی بسته ، پیمودن مسیر صعب العبور در نیمه شب ، با حالتی غیر عادی همچون مجرمین در حال فرار ، و گرسنگی و تشنگی و من که کودکی دو سال و نیمه بودم و در آغوش یک زن مهربان خواب و گاه بیدار و عاقبت یک خودروی گذری و پشت وانت تا به اولین آبادی و چشمان مضطرب زنی که پیوسته مرا ناز میداد و نوازش میکرد و صفی از دختران قد و نیم قد و آشنا که همراه مان می آمدند و صدای آشنای دخترک همسایه و پر کردن جای خالیه شرمین .
من نمی دانستم که در دل حادثه ، یک حادثه ی دیگر در کمین است .
چندی گذشت و
!

به شهر خودمان یعنی لاهیجان آمدیم و خانه ای بزرگ و قدیمی کرایه کردیم و من تمام وقت مشغول نظاره بودم ، شاهد شب گریه های مادر و ناله بودم .
انقدر خواهر داشتم که خودم شوکه بودم و از همه صمیمی تر هم خواهری با اسم هنگامه بود که بواسطه ی سه سال بزرگ تر بودن از من ، خیلی عاقل تر بنظر می رسید و الگوی من و راهنمای من بود .
جالب این بود که اسم هیچ کدام از خواهر های من شرمین نبود ، و گاهی مادر میگفت ؛ من میرم سر و گوش اب بدم ببینم کسی شک نکرده باشه ، شما مراقب هم باشید تا برگردم .
برایم پر واضح بود که مادر تغییرات اساسی کرده ، زیرا مآدر شبیه زن عزآدار همسایه شده بود . منتهای مراتب برایم تفاوتی نداشت چون از مفهوم و ماهیت پدیده ای با نام " خانواده" بیخبر بودم. خب مگر در دو سال و نیمی یک کودک چقدر میفهمد؟. هرآنقدری که میدانم که من تک تک خاطرات را به حافظه سپردم و همین خاطرات سبب بروز تناقض و دوگانگی در آینده ام شد؟.
آن زمان خواهرم
هنگامه در غیاب مادر سریع کفشهای بزرگ مادر را پا میکرد و عینک بی شیشه ای را به چشم میگذاشت و ژست خاصی میگرفت کمی اخم میکرد و چند قدمی بالا پایین میرفت و دستش را به کمر میزد و ادای ادم بزرگ ها را در میاورد و میگفت ؛
پسرک کله پوک هیچ میدونی چی شده؟

من هم طبیعتا با دهانی نیمه باز و حالتی گنگ و گیج یک جمله ی تکراری و همیشگی را بکار میبردم و بی اختیار زیر لب میگفتم ؛
چلاااا؟ (چرا؟)
هنگامه : پسرک کله قندی ! هیچ حواست هست که از بس عجله کردیم و بخآطر تو مجبور شدیم سریع راه بیافتیم و هول هولکی اسباب کشی کردیم که پاک یادمون رفت پدر رو با خودمون بیاریم
من نیز خیره به او میگفتم : چلااا؟
او ادامه میداد ؛ پدر زیر آوار جا موندش . الان بایستی یه دونه جدیدش رو درست کنیم ، فهمیدی؟
من ؛ چلااا؟
هنگامه : بایستی کت شلوار پدر رو بپوشیم دو تایی ، تو قسمت شلوارشی و منم میرم قسمت کت . اما بایستی قبلش برای من سیبیل بزاریم ، فهمیدی؟
من نیز تایید میکردم و میگفتم : آره بایستی سیبیل بزاریم ، سیبیل خوبه ولی چلاا؟.
خلاصه امر که انگاری واقعا ما ، پدر رو زیر آوار جا گذاشته بودیم اون هم به وقت تب تند گرمای تابستان سال هزار و سیصد و شش و هشت. *

* : ( ۱۳۶۸ زله ی ۶/۸ ریشتر در رودبار استان گیلان)

ولی نکته ی متناقضی وجود داشت که به چشمان خردسال و عقل کم من جلب توجه نکرد ، اما در عوض به خاطرم موندش که لحظه ی نجات شخص پدرم بود که اومد و از زیر اوار من رو در اورد ، پس چطور خواهرم میگه پدرم زیر اوار فوت شده ؟ چرا خواهرم اسمش دیگه شرمین نیست و اسمش هنگامه شده ؟!. خب قبلا من بودم شرمین و خونه ی درخت سیب گلاب و مادرم و پدرم . ولی الان مادرم هربار قبل خروج به تک تک خواهر های قد و نیم قدم سفارش میکنه که مبادا منو اذیت کنن ، مبادا به کسی بگن که قضیه چیه !
تمام سالهای زندگیم تا به بیست سالگی با این شک و شبهه و تردیدهای ناتمام زندگی کردم و این خاطرات رو هزار بار برای خآنواده ام بازگو کردم و اونها ابتدا سکوت کردند و نگاهی به همدیگه انداختن و هربار همگی با هم زدند زیر خنده و قشقش خندیدند و گفتند که ; پسر تو دیوانه شدی. این چرت پرت ها چیه که از خودت در آوردی و میگی ،
اونقدر مطمین بودم که خانواده ام با من صادق هستن که واقعا به سلامت عقل خودم شک کردم ، و دکتر رفتم ، و مدتی گذشت و مادر فوت شد ، رفته بودم ثبت احوال و بعد دنبال انحصار وراثت که یکبار متصدی پرسید ؛ شما چه نصبتی با متوفی دارید؟
گفتم مادرم بودند .
متصدی نگاهی به شناسنامه کرد و نگاهی به من و پرسید؛ اسمتون چیه؟
-شهروز
متصدی ؛ نگاهی به شناسنامه انداخت و گفت ؛ متوفی که پسر نداره . .
   پایان         

   شین براری    
 



---------------------------------



کمی بعد فهمیدم که گویی زندگی شروع شده و من نیز یک روح از دمیدن جرعه ی نور توسط حق تعالی هستم که درون کالبد زمینی و امانت این خاک سکنا گذیده. شایدم جایی حوالی زاویه ی پنهان و پستوی دل.
 



۲_   داستان دوم   


_______________________________________

اجنه و خاطرات ترسناک 

از درب بسته ی خونه و دیر رسیدن های مادرم حسابی خسته بودم ، پشت درب خونه تکیه به دیوار همسایه نشسته بودم . ته کوچه یه درب کوچیک بود یه دیوار خشتی و بن بست که درخت پیر و قطوری بهش تکیه زده بود . توی عالم بچگی هام و از فرط درد تنهایی هام با همه دوست شده بودم . خب منتها فقط توی خیالاتم .
درخت لمیده و شاخه بر شانه ی دیوار از جنس انجیر بود ، درخت با تیرچراغ برق چوبی و کج وسط کوچه با هم کلکل و مشکل داشتن . ولی تقریبا جفتشون با من دوست بودن ، توی خیالاتم هر کدوم جان میگرفتن ، حرف میزدن ، با قد بلندشون توی خونه هامون دید میزدن . یادم مونده اون غروب در اولین پنجشنبه ی مدرسه ، و قصه ی پرتکرار و ماندن درون کوچه تا رسیدن مادرم به خانه ، همان غروب ابری در ششم مهر ماه که درخت انجیر پرسیده بود از من ؛ قصه ی درختی رو شنیدی که تبر شد ؟ هیچ میدونی چه خبر شد ؟
من پشت درب با حوصله ی سر رفته ، جواب دادم ؛ نه ، نشنیدم ، برام تعریف میکنی ؟
تیرچراغ برق چوبی و کج وسط کوچه بی انکه هیچ سیم برقی ازش رد شده باشه بی مصرف و بیکار بود و افتاد پا وسط حرفامون و گفت ؛ پسرک به حرفهای انجیر پیر گوش نده ، اون خرفت شده ، هیچ میدونی که گنجشک ها با هم عهد بستن که روی شاخه هاش لانه نسازن ؟ هیچ میدونی پرستو های مقیم شاخه هاش چی میگفتن راجع بهش ؟
_ نه_ چی میگفتن؟
تیرچراغ ؛ والا منم نمیدونم ، ولی گفتم شاید تو شنیده باشی
درخت پیر انجیر میگفت : پسرک به حرفهای این دراز بی خاصیت گوش نکن . از سر حسادت این حرفا رو میزنه .
تیرچراغ چوبی و بلند اصرار داشت که هنوزم درخته ، اما ریشه اش رو جا گذاشته و شاخه هاش هم هرس شده ، همین و بس
درخت پیر انجیر اما میخندید و برگهای درخت بید و مجنون نیز میلرزید با عبور هر نسیم
بعد در یک لحظه و در چشم بر هم زدنی همگی ساکت میشدن و باز تبدیل به مجسمه میشدن ، بی روح و بی جان ، خب این یعنی شخصی در حال نزدیک شدن است . .
پیرزن مهربون ساکن اخرین خونه ، با چادری پیچیده دور کمرش و کمری خمیده اومد و حین جاروب زدن نگاهی کرد به من و لبخندی به من هدیه داد .
اسمش رو فی بدایه و خودسر گذاشته بودم : خانجون
ولی هیچکی نگفته بود که خانجون کیه ؟ خانجون چیه؟ چرا ساکن خونه ی متروکه و نیمه مخروبه ست ؟ همون خونه که مشکوکه ست. خانجون دامنی بلند تر از قد کوتاهش بر تن داشت ، رد پایی در عمق نگاهش از غم داشت .

نفهمیدم چرا و چطور سر از اون مخروبه ی عجیب در اوردم ، اولین سوالی که از خانجون پرسیدم ؛
هفت شنبه ، چرا نیس اسم آخر هفته؟
ولی خانجون جوابی بلد نبود
خانجون میگفت ؛ جوجه فوگولی بهم.
برام میگفت از زنبیل خالی خاطرات کودکی هاش .
، از کل بچگیهای تلخش ، فقط اورده بود با خودش یه تلخند و چند تا فحش ناموسی .
. خیره میشد به نقطه ی نامعلوم ، نگاهش عمق میگرفت ، تخم چشمش چپ بود یهو مات و تار میشد ، انگاری توی رودخونه ی خاطرات کهنه غوطه ور بود ، لحظه ای بی دلیل لبخند روی لبش بود و لحظه ی بعد رنگ و عطر خشم و انزجار پاشیده روی صورتش بود. انگار یه جلاد یا قاتل همیشه دنبالش توی خاطراتش بود . احتمالا غریبه آشنای نزدیکی بود. چون هرطرفی چرخیده بود ، باز رخ اون جلاد ، آیینه گردان خاطراتش بود. توی عالم بچگی هام با خودم خیال کرده بودم که لابد : خانجون زود عروسی شده ، درگیر کودک همسری و روبوسی و وظآیف سنگینی شده .
خانجون از خودش برام هیچی نگفته بود ، ولی دیو پلیدی پشت ناگفته هاش خفته بود . من بچه ، با دستای نیمچه ، مشق مینوشتم و خط به خط میرفتم جلو ، خانجون درس و مشق بلد نبود ، ولی همش میگفت : دست روزگار با بازیهاش توی دستای تقدیرش بی کلک نبود . خانجون لباس میشست توی تشت . ولی جای آب انگاری توی تشت یه چیزی شکل آتیش بود ، چنگ میزد به تن پوش های خیس و اشک میریخت ، نگاهش به نگاهه خیره ی من که می افتاد الکی خنده میکرد یه مشت نور روی من میریخت .
بچه بودم و کنجکاو
پرسیدم خانجون چند سال داری؟ خانجون اسم هم داری ؟
_ شش تا صد سال از بچگی هام گذشته . اسمم هم کلیمه ست
من قش قش میخندیدم و اون با چشمای درشتش خیره مییشد به من ، انگاری ترسیده باشه بعد از خنده های بی ریاح من ، خنده اش میگرفت ولی روشو میکرد سمت دیوار و بطرز عجیبی میخندید ، چشمم به بلندای دامنش می افتاد ، از سر بی خبری میگفتم : خب خانجون یکمی بکشش بالا ، اینجوری که تموم زمین رو پشت سرت جاروب میکنی ،
هیچی نمیگفت باز میترسید و زول میزد به من و بی حرکت میشد
دستای خیلی خیلی نحیف و ظریفی داشت انگشتاش کشیده و بلند تر از حد معمول بود ، ولی ناخن هاش معلوم نبود یا که شاید من چشمم بهش نیفتاده بود .
یه زنبیل کوچیک داشت ، معلوم بود چیز مهمی داخلشه چون همش با تردید یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به زنبیل بعد با قد خیلی خیلی کوتاهش میرفت و از پله های بلند ایوان یکی یکی بالا تا زنبیل رو از بغل ستون چوبی برداره ، خواستم بهش کمک کنم و زنبیل رو بدم بهش ولی یه صدای عجیبی مث خث خث گربه در اورد و من رفتم عقب بعد از زنبیلش یکی یکی بچه گربه در اورد ، خیلی بودن و اخریش رو که در اورد با بقیه فرق داشت ، ابلق بود ، و در اوج ناباوری روی دو پا راه میرفت و بلد بود فارسی رو با لهجه ی عجیب شبیه عربی تکلم کنه و ازش پرسید ؛ چرا باهاش دوست شدی؟ هلاکش کن.
خانجون نگاهی به من کرد و متوجه ی تعجبم شد و شروع کرد لنگ لنگان سمت دیوار بن بست کوچه پیش رفتن . رفت و رفت و توی متن دیوار و دقیق قسمتی که دیوار شکاف داشت غیب شد محو شد ، ترسیدم ، اون چطوری رفته توی دیوار
   پایان  

  ادامه دارد.




هم تختیم اول مدرسه - اسمش شده عیسی - فامیلیش هم مسیح .پس چرا آخه جای اسم پدر : دونه ی سیب؟


   لیرک  ورسی  یک  اثر از ش ن 
امید شهری بود
که سوزوندنش
گفتن اهالیش مفید نیستن
نمی‌ارزه جون کندنش
شرمنده اهل امید نیستم

[قسمت اول]
خاکی بود
دوزار دهشی
هر چی بود
بوی مامان داشت
بابا شکسته بود
اما شکست نخورده بود هنوز
توان داشت
عصر طلایی این و اون نبود
سختی بود
نون نبود
هنوز رو بود
اونقد که سود بده کار
مملکت شیرای پیر
گرگای جوون
جون‌ ارزون، آرزو گرون
آینده یعنی فردا پاشی
پنجره‌های خونه سالم باشن
شب چشای کارگر پدر
با صدای آژیر پاشن
صف بربری، شیر فاسد
دلهره‌ طعم تلخ چَک داداش
تخم ی غاز حامله
از لای سفیدیای پرهاش
پرخاش بود ولی مزه داش پ
توی کوچه‌ی بچگی
سنگ خوردن
آسمون کوتاه بود
آویزون کامیونا شدن و مُردن
شست پات تو فوتبال بره
از اجبار عشقش
چپ پا شی
شب تو لباسِ ملوان بخوابی و
صبح تو ِ آلمان پاشی
داغ، خشخاشی
مثه پوست بدن اولین دختر
اولین گناه بوسه
خوردن سیبای کوچیک کوثر
تو حیات
یادت میاد؟
نامه‌های عاشقانه‌ی
یه نیمچه شاعرِ شرور و عصبانی
تعبیر معلمی که دوسش داشتم
آقای قربانی
آبو باز کرد و
دندون مصنوعیو
انداخت توی لیوان
دارایی واقعیش اون بود
از زندگیِ ساخت ایران
باز نشست تا بازنشستگی
فرجی کنه توی قرضاش
باز نشد چشاش و گره‌هاش
جا موند از قلب و قرصاش
چرا گریه‌م گرفت؟
گیرم لنگ پنجاه تومنی
تو هم واسه شام
چرا گریه‌م نگیره
وقتی دستم بسته‌ست
و بازه چشام

[قسمت دوم]
شرمنده اهل امید نیستم
امید شهری بود
که نفس نداشت
خفگی، رنگ سبز سپاهی بود
که واسه جوونی
هوس نذاشت
من قرآنو خوب بلدم
حافظ نیستم
اما از حفظم
قرار بود که پشتم باشه و
تحلیل برم توش
بکنه حفظم
ولی لذت توی شعره
که تخریب هم روح
و هم جس
شاهین، دو شاهِ شکست خورده‌ی درونم
روی اس
تو مسیر تبعیدم
خانی کردم، تا شاه شم
حق با من بود
تو این انتخاب سخت
رضا یا میرزا شم، نه؟
یا سرمو بزنه شاه
یا شاه شمو سر بزنم
من هرچی بودم
بنده‌ی ملتمس درگاه نشدم و
پاشمو در بزنم
بچگی کردم و پاش موندم
بزرگی به بزرگ‌سالی که نیس
گفتن: به کجا رسیدی؟
موندم
به یه قلب ریش
به چشای خیس
نه هنر، ت و‌ فلسفه
بازی زشتی
که بچه‌ جاش نیست
همسنِ انقلابی‌ام
که شبیه هیچکدوم
از بچه‌هاش نیست
مثه اون پدرِ شهید
که یه لنگه کفش
میراثِ بچشه
تو خیالم هنوز جنگه و
نگرانم پسرم
کفش پاش نیست

[قسمت سوم]
بوی کافور و گلاب
پاهای سرد، سردخونه
آخر خط
بوی ناجور کباب
پا های زرد ترکیده‌ی ممد
قاتل نصف شهر
موتور بود و نصف دیگه
رو عرق و مواد
تو دریا می‌شد غرق شی
یا تو رویای یه زندگی شاد
به کجا رسیدم؟
به پشت سبیلام
به دیسک و سیاتیک و بواسیر
به یه چشمِ خون
به شهر نا امید
به مرگ تنهایی تو تبعید
ترسیدم
باد می‌بره آدمو
می‌بُره آدم
می‌ترسیدم آینده چاه شه
نباشیم
یا اینکه بمیریم و
دوباره توی این زندگیِ شوم پاشیم
بلعیدم آب و
نفس کشیدم
تا قایق حراست رد شه
ماهی تو تور من
ماهی‌گیر تو تور خدا

[قسمت پایانی]
ای خدا
ای خدا
رد شه 


آموزش نویسندگی    داستان کوتاه  در  چند  گام  ساده   

اگر  نوقلم  هستید  و یا داستان  اولی   ، این  مطلب  می‌تواند  برایتان  مفید  باشد.     به شخصه  پس از سالیان سال   تجارب زیستی و  همچنین  زندگانی  شش دانگ   در  محیط  ادبی  و  الخصوص  ادبیات داستانی    و   چند  دهه  نویسندگی  ،  ترجیح  میدهم   یک  اثر ادبیات داستانی  خلق  نمایم  که  علی رغم    بالا بودن صفحات  و  پیچیدگی محتوا   و  از  اپیزود های  کوتاه  تشکیل  شده  باشد  که  هر کدام   برای خود آغاز و پایانی  مشخص  داشته  باشند    ولی در عین حال   به یکدیگر  مرتبط و  موم و لازم  هم  باشند    ،  شخصیت ها و کاراکترهای    مشترکی  نیز  در آنان  باشد   و  در  پیشبرد   جریان  اصلی  اثر  ، از  فاکتور  'سیر پیوستگی'  و خط صحیح  روند   زمانی   نیز  برخوردار  باشند .    
به عبارتی می‌توان  گفت  که  اثر  از  مجموعه  داستان های  کوتاه و خلاقی  تشکیل شده  باشد   که  در نهایت  امر     هر اپیزود    یکی  از  عناصر    پیرنگ  را  بر عهده  بدارد  و  خودش  نیز  از پیرنگ  فرعی  مختصری  نیز  بهره  ببرد          ،   این  سبک  و روال   برای  شما  دوستان  داستان اولی  و نوقلم   کمی  پیچیده  است .     ولی     در این مطلب  به شما   اولین  قدم  در   نوشتن  یک داستان کوتاه  خوب  و خلاق  را   شرح  میدهم .   به یاد  داشته  باشید  ، مبحث   آموزش نویسندگی خلاق   کوتاه   از  صدها   زاویه ی  نهان و عیان   متشکل  شده   و این  مطلب  تنها  دریچه ی کوچک  به اندازه ی  کور سوی نور  روشنایی  ، در عالم   تاریکی  ست.
از  نگارنده  مباحث  این  مطلب     قدر دانی  میکنم ، زیرا  اکثر  قسمت هایش  را  وامدار  و   بازنشر  کننده  از  منبع  دیگری  هستم ‌   .   و  ویرایش  و  افزایش  محتوای آموزشی  و  تصحیح و    بازنویسی  آن  بر عهده ی بنده  بوده .     هدف  آموزش  نوقلم های  عزیز  هم وطن و یا پارسی زبان است و بس ‌   .   دغدغه  اگر  آینده ی  ادبیات داستانی  و  آموزش     نویسندگان  نسل های  بعد  که  باشد     دیگر فرقی  ندارد  که  چه کسی  محتوای آموزشی را  خلق  نموده  .  بلکه  مهم این  است  که  در  انتقال هرچه بهتر آن   بکوشیم ‌   .   ایران خز دیدگاه   ادبیات  در  سطح  بین الملل ،  جایگاهی  مناسبی  ندارد.     و  هرانچقدر  در    علومی  مانند   ریاضیات     در  جهان  زبانزد  و   الگو   هستیم   ،  متاسفانه  از دیدگاه  ادبیات و ادبیات   داستانی     بی  ادعا  و     نا موفق   بوده ایم .     و حال  آنکه  همان  نیمچه   سواد  فن نویسندگی  خلاق  را    به جبر فضای مجازی و  ناآگاهی نسل جدید و مجازی نویس  و ناآشنا با  اصول  نویسندگی    در حال  محو  شدن  است.       

   پایان    پیشگفتار .   شین براری  ‌ 
              ■■■■□■■■■
.

            داستان های کوتاه می تواند به روند تبدیل شدن به یک نویسنده موفق کمک شایانی کند .

به یاد داشته باشید که تبدیل شدن به یک نویسنده موفق یک سفر است، بسیاری قبل از نوشتن کتاب با داستان های کوتاه، وبلاگ نویسی یا حتی شعر شروع می کنند.

احتمالاً فکر نمی کنید نوشتن داستان های کوتاه خیلی سخت باشد.

در واقع، شما ممکن است از آن دسته ای باشید که تصور می کنند داستان های کوتاه حتی ساده تر هستند، زیرا، خوب. آنها کوتاه هستند .

اما اینطور نیست
(نوشتن یک داستان کوتاه شگفت‌انگیز ،  نیازمند  به :
استعداد،  تمرین،  پشتکار  ، عطش یادگیری ، مطالعه ، تحقیق ، آزمون و خطا، صرف و هزینه وقت و انرژی ،  اشتیاق ،  برخورداری از  هنر و دانش بالا ،  و آشنایی با فن نویسندگی خلاق و  اصول نویسندگی    است )
- و من  در این مطلب  به شما  دلیل این  ادعا  را خواهم گفت.

داستان‌های کوتاه و مهارت در نوشتن آن‌ها، در واقع می‌تواند شما را برای موفقیت در سایر فعالیت‌های نویسندگی نیز آماده کند. به همین دلیل است که من برخی از  مهمترین مراحل برای نوشتن یک داستان کوتاه را  مختصرا به شما خواهم گفت ‌ .

ممکن است' مهارت یافتن '  در  نویسندگی  و الخصوص  خلق داستان کوتاه  ،  برایتان کمی  دشوار باشد، اما  من در حد توان ،  نحوه آسان‌تر کردن این  مسیر  را توضیح می‌دهم ‌ ، و اینکه چه چیزی باعث می‌شود که یک نمونه داستان کوتاه،  خوب شروع شود.
این  مطلب برای نوقلم هایی تهیه شده  است  که  می‌خواهند  یاد بگیرند   چگونه   یک  داستان کوتاه خوب  بنویسند و در این سبک نوشتن بهتر شوند .

اگر می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید یا داستان نویس بهتری باشید، باید این مراحل اصلی را طی کنید:

ایده خود را تولید کنید
شخصیت خود را بشناسید
خلاصه داستان کوتاه خود را بیان کنید
با چیزی غیرعادی شروع کنید
پیش نویس خود را در اسرع وقت انجام دهید
داستان کوتاه خود را ویرایش کنید
داستان کوتاه خود را عنوان کنید
در مورد آن بازخورد دریافت کنید
اغلب تمرین کنید
هر روز یک داستان کوتاه بنویسیم
پیام اصلی خود را تعریف کنید
یک پایان رضایت بخش بنویسید

هنگامی که مراحل نوشتن یک داستان کوتاه را طی کردید، مطمئن شوید که به ایده های داستان کوتاه، نکاتی برای نوشتن آنها، و سوالات متداول همراه با پاسخ همه چیز درباره داستان کوتاه (از جمله طولانی بودن داستان کوتاه ) نگاهی بیندازید.



 

■■■■■■■■♥︎■■■■■■■■

 یک داستان کوتاه در 12 مرحله کامل و مشخص بنویسیم

اگر آماده هستید تا با این مسیر از نوشتن خلاقانه مقابله کنید یا فقط می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید تا کیفیت کلی کتاب خود را تقویت کنید، در اینجا نحوه انجام این کار آورده شده است.

شماره 1 - ایده داستان کوتاه قوی داشته باشید

شما می توانید از داستان های کوتاه از همه جا ایده بگیرید.

هانا لی کیدر، ویراستار سابق داستان کوتاه و نویسنده داستان کوتاه که اکنون منتشر شده است ( با ۲ مجموعه )، می‌گوید: بهترین ایده‌های داستان کوتاه همیشه از خود شما می‌آیند. اینها ایده هایی هستند که شما بیشتر از همه به آنها اهمیت می دهید و می توانید به آسانی آن ها را زنده کنید."

با این اوصاف، می‌دانیم که می‌توان به ایده‌های داستان کوتاهی دست یافت که شما را وادار می‌کند که بخواهید نوشتنی عالی داشته باشید. در نهایت، با تغییر دادن هر ایده ای که از خود دارید، بهترین نتایج را خواهید داشت، اما ما همچنین می خواستیم ایده های داستان کوتاهی را برای کمک به شما در شروع کار ارائه دهیم.
در اینجا 20 ایده داستان کوتاه وجود دارد که می‌توانید نوشته‌هایتان را به سطح بالاتری برسانید:

شخصیت شما صندوق پستی را باز می کند تا بزرگترین ترس خود را در داخل پیدا کند.

پس از یک سقوط ویرانگر، شخصیت شما در حال یادگیری سختی های درمان پس از یک تصادف است.

شخصیت به طور تصادفی به مدیر عامل شرکت خود - درست قبل از یک ترفیع بزرگ - توهین می کند.

این شخصیت سال ها پیش فرزندی را از دست داد اما طوری زندگی می کند که انگار همین روز قبل اتفاق افتاده است.

زن عاقل دهکده شخصیت شما داستانی را بیان می کند که چگونه جادو به دلیل سوء استفاده از بین رفت.

شخصیت شما در فضای سفر فضایی زندگی می کند، و همچنین دارای کلاستروفوبیک است.

خاکستر از قله کوه شناور شد و شخصیت شما را از خواب شبانه بیدار کرد.

شخصیت شما چند روزی است که غذا نخورده است و به طور تصادفی به  توت های واقعی برخورد کرده است، و همچنین یک خرس گرسنه.

وقتی قلب شخصیت شما شکسته است، آنها باید راهی برای درمان آن پیدا کنند - هر راهی.

شخصیت شما یک کودک 7 ساله یتیم است که صداها را می شنود.

شخصیت شما به تازگی متوجه شده است که آنها یک بیماری نادر دارند . که در قرن ها هیچ کجا شناسایی نشده است.

پس از دعوا با سابق خود، شخصیت شما تصمیم می گیرد به یک سفر به شهر همسایه که میزبان داستان های بسیار غیر معمول است برود.

شخصیت شما به طور تصادفی با شخص اشتباهی در خیابان برخورد می کند . و حالا آنها شب ها نمی توانند بخوابند.

وقتی شخصیت شما مدارس را جابه‌جا می‌کند، آن‌ها انتظار نداشتند رازی را در سرتاسر مدرسه در کمین بیابند که همه معلم‌ها از آن مطلع باشند.

نوبت کاراکتر شماست که در آیین فرهنگشان مبارزه با شیر دست است. آنها هرگز در دعوا خوب نبوده اند.

بعد از اینکه شرایط آب و هوایی شدید شهر شخصیت شما را گرفتار می کند، آنها در نهایت خانه را ترک می کنند تا همه گم شده باشند.

شخصیت شما در پشت آمبولانس است و به شدت در تلاش است تا فردی را که ظاهراً مرده است زنده کند. پس چرا او هنوز دور است و نفس می کشد؟

پس از مدت کوتاهی در بیمارستان به عنوان پرستار، شخصیت شما تصمیم می گیرد مهارت های خود را به عنوان یک متخصص پزشکی در طبیعت به کوهستان برساند. آنها فقط انتظار نداشتند آسیب های عجیب و جالبی را در بین اردونشینان پیدا کنند.

هر روز صبح یک سیب جلوی درب شخصیت شما ظاهر می شود و آنها نمی توانند بفهمند چه کسی آن را آنجا گذاشته است.

وقتی یک 
وقتی یک بهمن کوه‌های شهر شخصیت شما را می‌لرزد، چیزی را آشکار می‌کند که برای هزاران سال پنهان بوده است.

گاهی اوقات ایده های داستان کوتاه کافی است، اما اگر می خواهید از آنها به طور موثر استفاده کنید، این نکات را در نظر داشته باشید:

آن را ساده نگه دارید و روی یک بخش از زندگی یک شخصیت تمرکز کنید

مطمئن شوید که خواننده بلافاصله تصویر واضحی از شخصیت اصلی شما دارد

روی موضوع و پیامی که سعی در انتقال آن دارید تمرکز کنید

بگذارید ایده داستان کوتاه زندگی خودش را بسازد

منحصر به فرد باشید و قبل از طرح کلی به بسیاری از پایان های احتمالی داستان فکر کنید

شماره 2 - روی رشد شخصیت تمرکز کنید

برای اینکه یک داستان کوتاه تاثیرگذار باشد، باید شخصیت خود را به خوبی بشناسید. توسعه شخصیت خوب در داستان های کوتاه ضروری است زیرا شخصیت های اصلی شما اغلب داستان را هدایت می کنند.
شما فقط مقدار مشخصی زمان دارید تا به خوانندگان خود نشان دهید که آن شخص کیست و نمی توانید این کار را انجام دهید اگر حتی ندانید که او کیست.
در مورد آن فکر کنید.
اگر داستان کوتاهی در مورد بهترین دوست خود بنویسید که سال ها او را می شناسید، در مقایسه با کسی که دیروز با او آشنا شده اید، می توانید داستان بسیار قوی تری در مورد بهترین دوست خود بسازید زیرا او را به خوبی می شناسید. خوب. تکنیک‌های نوشتن خلاق می‌توانند به شما کمک کنند تا بهترین یا قانع‌کننده‌ترین چیزها را در مورد شخصیت‌هایتان نشان دهید.
در مورد شخصیت های داستانی شما هم همینطور.

اما هنگام نوشتن یک داستان کوتاه، همان نوع قوس شخصیتی را که هنگام نوشتن یک رمان کامل دارید، نخواهید داشت .

مجبور نیستید زمان زیادی را برای شخصیت اصلی خود صرف کنید ، اما تاریخ، سن، شخصیت، زندگی خانوادگی، زندگی دوستانه، زندگی عاشقانه و سایر جزئیاتی را که نگرش دیگران به دنیا را شکل می دهد، بدانید.
به خاطر داشته باشید که از آنجایی که داستان کوتاه شما از رمان کوتاه‌تر است، ممکن است چند مرحله را حذف کنید. با این حال، دانستن سفر کلی شخصیت می تواند برای رشد شخصیت اصلی شما در داستان های کوتاه مفید باشد.
زمانی که در حال یادگیری نحوه نوشتن یک داستان کوتاه هستید یا مهارت‌های نوشتن خلاقانه خود را بهبود می‌بخشید، زمان کافی را برای توسعه شخصیت‌ها صرف کنید، با معرفی شخصیت‌های به یاد ماندنی به خوانندگانتان نتیجه خواهد داد.
♥︎
شماره 3 - طرح کلی

خوشبختانه، روند طرح داستان کوتاه بسیار آسان‌تر از یک رمان کامل است، اما من همچنان توصیه می‌کنم یکی از آن‌ها را ایجاد کنید تا جریانی منسجم در طول داستان داشته باشید.
این قطعاً برای کسانی از شما مفید است که ترسیم طرح کلی را به جای نوشتن روی صندلی شلوار خود ترجیح می دهند.

دیدگاهی که از آن استفاده خواهید کرد

چگونه داستان را شروع خواهید کرد

چگونه از ابتدا به موضوع اصلی خواهید رسید

در اوج» چه اتفاقی می‌افتد (بله، حتی داستان‌های کوتاه هم یکی دارند!)

حل مسئله اصلی

همان پایان

به خاطر داشته باشید که هنر نوشتن یک داستان کوتاه می‌تواند با چیزی که خیلی ناگهانی به پایان می‌رسد بسته شود یا می‌توانید آن را تا زمانی که پایان رضایت‌بخشی به وجود بیاورید، به تصویر بکشید.
این واقعاً به شما به عنوان نویسنده بستگی دارد که باید تصمیم بگیرید. تمرین این کار برای داستان‌های کوتاه می‌تواند به شما کمک کند که یک طرح کلی برای کتاب خود نیز ایجاد کنید.
♥︎
4-
با چیزی غیرعادی شروع کنید
برای اینکه خوانندگان را از ابتدای داستان خود جذب کنید ، باید یک صحنه آغازین بنویسید که بلافاصله توجه کسی را به خود جلب کند.

مثال . یکی از داستان‌های کوتاه  خوب  با نام ؛  پرندگان کوچک ،
با زنی در حال جمع‌آوری قتل‌های جاده‌ای است . 

! این گونه است که می توان یک داستان کوتاه با بازه ای نوشت که خوانندگان را درگیر می کند، روی شخصیت شما سرمایه گذاری می کنند و برای خواندن کل داستان انگیزه می گیرند.

زیرا ما به طور خودکار مجذوب این واقعیت می شویم که مردم معمولاً برای جمع آوری قتل های جاده ای نمی گردند. این مکان دیگری است که مهارت‌های نوشتاری خلاق واقعاً به شما کمک می‌کند تا در یک داستان کوتاه خوانندگان خود را جذب کنید.

حالا، لازم نیست داستان کوتاه خود را با چیزی به این عجیب و غریب شروع کنید، اما می‌خواهید با به تصویر کشیدن چیزی متفاوت که به تمرکز اصلی شما نیز مرتبط است، به خوانندگان خود این حس را بدهید که شخصیت شما کیست. داستان کوتاه.

به عنوان مثال، این داستان کوتاه به نام هدیه مغ » اثر O. Henry را در نظر بگیرید. این نویسنده با یک مقدار پول بسیار کم شروع می کند و سپس شما را با این واقعیت که روز بعد کریسمس است به شما ضربه می زند.

این غیرعادی است زیرا بسیاری از خوانندگان می‌دانند که داشتن چنین پول کمی (در آن زمان پول جمع شده) درست قبل از کریسمس معمولی نیست. عجیب است - و همچنین احساسات آنها را فوراً تحت تأثیر قرار می دهد.

اگر می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، پاراگراف های آغازین داستان های کوتاه را بخوانید. و به روش های مختلفی که نویسندگان خوانندگان را جذب می کنند توجه کنید.

♥︎شماره 5 - پیش نویس را در اسرع وقت انجام دهید
انجام شده بهتر از کامل است. این بهترین راه برای نزدیک شدن به روند نوشتن یک داستان کوتاه یا هر چیز دیگری است. همه ما بارها و بارها این کلمات را شنیده یا خوانده‌ایم - و این به این دلیل است که آنها مهم هستند. آنها حقیقت دارند

این امر به ویژه در مورد داستان های کوتاه بیشتر است. هنگامی که طرح کلی خود را تهیه کردید و دانستید چگونه نوشتن را شروع کنید ، پیش نویس داستان کوتاه به طور کامل در مرحله بعدی قرار می گیرد.

در حال حاضر به هیچ وجه نگران ویرایش یا صیقل دادن داستان نباشید. به هر حال، تا زمانی که داستان را به طور کامل ندانید ، نمی توانید ویرایش های خوبی انجام دهید. هنگامی که یاد می گیرید چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، در برابر اشتیاق برای کامل کردن آن مقاومت کنید.

این کار مانند ست کردن گوشواره با شلوارتان است بدون اینکه ابتدا لباس کامل را کنار هم قرار دهید. تا زمانی که نبینید چه چیز دیگری خواهید پوشید، نمی دانید که آیا آن گوشواره ها به خوبی با آن کار می کنند یا خیر.

برای نوشتن هم همینطور است. روی انجام پیش نویس خود تمرکز کنید تا بتوانید به مرحله بعدی بروید.

روند چگونگی نوشتن یک داستان کوتاه به ندرت یکبار انجام می شود، اما معمولاً برای خلق بهترین اثر شما به نوشتن، بازنویسی و ویرایش نیاز دارد.

شماره 6 - داستان کوتاه خود را ویرایش کنید
ویرایش جایی است که وقتی یاد می گیرید چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، جادوی واقعی اتفاق می افتد. همه ما این ایده را در ذهن خود داریم که بار اول آن را کامل خواهیم کرد و نوشتن اینگونه نیست.

اغلب اوقات، اولین پیش نویس شما فقط استخوان های خالی از آنچه در آینده خواهد آمد است، اما از طریق ویرایش خط، ویرایش های توسعه ای، و تصحیح، به چیزی بهتر تبدیل می شود.

نوشته واقعی را به عنوان ساختار چوبی یک خانه و ویرایش را به عنوان دیوار خشک، رنگ، پنجره ها، وسایل روشنایی، درها و هر چیز دیگری که خانه را کامل می کند، در نظر بگیرید.

اینها چند نکته هستند که باید هنگام ویرایش داستان کوتاه خود به آنها توجه کنید . عناصر ساختار داستان که باید به دنبال آنها باشید عبارتند از:

قوام دیدگاه
قوام تنش
سازگاری با موقعیت داستان شما
افعال ضعیف (آنها را با لیست افعال قوی که در اینجا یافت می شود جایگزین کنید! )
نمایش در مقابل گفتن (خوانندگان باید بیشتر نشان دهید !)
تصویرسازی قوی تر
املا / دستور زبان / گفتگو
اگر می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، ویرایش بخشی ضروری از فرآیند است. پس این چه شکلی است؟ روند ویرایش داستان های کوتاه تقریباً برای رمان ها یکسان است.

تنها تفاوت این است که داستان‌های کوتاه بیشتر بر روی تصویرسازی و نمایش تمرکز می‌کنند تا اینکه به توسعه کامل شخصیت و داستان بپردازند.

شماره 7 - آن را عنوان کنید!
این می تواند یکی از سخت ترین چیزها برای هر کتابی باشد، چه رسد به داستانی که فقط چند صد تا چند هزار کلمه داشته باشد.

خبر خوب؟ عنوان داستان کوتاه کمی کمتر از عنوان رمان اهمیت دارد. آنها همچنین می توانند بسیار انتزاعی باشند.

چیزی که می خواهید هنگام عنوان داستان کوتاه خود به آن فکر کنید این است:

موضوع کلی چیست؟
چیزی منحصر به فرد در مورد داستان؟
جالب به نظر می رسد اما توضیحی نیست؟
بعد از خواندن داستان کوتاه چه معنایی دارد ؟
چه چیزی می تواند آنقدر مرموز باشد که جذاب باشد؟
این سؤالات به شما کمک می کند عنوانی را ایجاد کنید که نه تنها منطقی باشد، بلکه به اندازه کافی جذاب باشد تا خوانندگان را به سمت خود بکشاند و در عین حال به آنچه داستان درباره آن است وفادار بمانید.

همچنین این تمرین بسیار خوبی است که به شما کمک می‌کند هنگام نوشتن و انتشار کتاب خود ، عناوینی را پیدا کنید .

یادگیری نحوه نوشتن یک داستان کوتاه شامل یادگیری نحوه نوشتن یک عنوان یا عنوان عالی است. و اجازه دهید با آن روبرو شویم، یک عنوان یا عنوان عالی توجه خوانندگان را جلب می کند. مهارت های نوشتاری خلاقانه خود را در اینجا به کار بگیرید. با مجموعه ای از عناوین مختلف بیایید و از شرکای نویسندگی یا مخاطبان هدف ما بازخورد بخواهید.

شماره 8 - بازخورد دریافت کنید
مهم نیست که به عنوان یک نویسنده چقدر با تجربه (یا بی تجربه) هستید، به بازخورد نیاز دارید.

برای خلق بهترین اثر خود، زمانی که یاد می گیرید چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، این فقط بخشی از فرآیند است. می دانم… می تواند ترسناک باشد. اما بازخورد افراد مناسب به شما کمک می کند داستان کوتاه خود را بهتر کنید.

به منظور یادگیری و بهبود و اطمینان از اینکه پیام شما به صورت دلخواه در اختیار شما قرار می گیرد، نیاز دارید که دیگران به آن نگاه کنند.

Google Docs یک گزینه عالی برای نوشتن داستان کوتاه خود و دریافت بازخورد از دیگران در یک مکان است.

ما به این کمک نیاز داریم زیرا واقعیت ساده این است که ما به نوشتن خود بسیار نزدیک هستیم.

غیرممکن است که داستان خود را با نگاهی انتقادی بخوانیم، زمانی که خود شما هستید که آن را در وهله اول مطرح کرده و آن را نوشته اید. این فقط زمانی است که ما در حال یادگیری نحوه نوشتن یک داستان کوتاه یا هر چیز دیگری هستیم. برای بهبود نیاز به بازخورد داریم.

اجازه دادن به دیگران برای خواندن کار شما و ارائه بازخورد یکی از بهترین راه‌ها برای بهبود و اطمینان از اینکه داستان شما دقیقاً همان طور است که می‌خواهید است. به همین دلیل است که شرکای نوشتن و حتی خوانندگان بتا بسیار مهم هستند.

9- با نوشتن داستان های کوتاه اغلب تمرین کنید
بهترین راه شماره یک برای یادگیری نحوه نوشتن داستان کوتاه خوب، نوشتن اغلب آنهاست.

وقتی به طور منظم می نویسید، مغز شما عادت به خلاقیت و تفکر در قالب داستان های کوتاه پیدا می کند.

اگر می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید و در آن خوب شوید . تمرین کنید. هرچه بیشتر این کار را انجام دهید، آسان تر می شود و بیشتر پیشرفت خواهید کرد. بنابراین روی نوشتن تعداد معینی داستان کوتاه در هفته تمرکز کنید و به آن پایبند باشید – حتی اگر مورد علاقه شما نباشند.

شماره 10 - به مدت 30 روز هر روز یک داستان کوتاه بنویسید
این جدا از نوشتن داستان های کوتاه اغلب است. اگر واقعاً می‌خواهید پیشرفت خود را شروع کنید و به سرعت به خوبی برسید، پس یک چالش برای خود ایجاد کنید .

آیا می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، در آن خوب شوید و سریعتر بنویسید؟ این کار را انجام…

یک داستان کوتاه، چه 500 یا 1000 کلمه، در روز برای یک ماه کامل بنویسید.

وقتی کارتان تمام شد، 30 داستان کوتاه کامل برای مرور، ویرایش و بهبود خواهید داشت. انجام این کار نه تنها باعث ایجاد عادت می شود، بلکه به سرعت تجربه زیادی به شما می دهد .

پس از آن 30 روز، درباره اینکه چگونه دوست دارید داستان کوتاه بنویسید، که برای شما اهمیت بیشتری دارد، و چگونه آنها را خوب بنویسید، بیشتر خواهید دانست . اگر می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، این چالش را امتحان کنید. جدی، فقط 30 روز است.

شماره 11 - برای اشتراک گذاری روی یک پیام تمرکز کنید
داستان‌های کوتاه به دلیل تاثیرگذار بودن شناخته می‌شوند، حتی اگر رمانی نباشند.

یادگیری نحوه نوشتن یک داستان کوتاه شما را مجبور می کند به راه هایی فکر کنید تا خواننده خود را در فضایی بسیار کوتاه تر از یک کتاب به سفر ببرید.

و این بدان معنی است که آنها باید یک موضوع یا پیام اصلی داشته باشند که می خواهید به آن منتقل کنید . این می تواند هر چیزی از دوست داشتن خود تا نادیده گرفتن انتظارات اجتماعی باشد.

برای انجام این کار، به این فکر کنید که می خواهید مردم از احساس داستان شما دور شوند .

نتیجه مطلوب چیست؟

اگر فقط می خواهید مردم از داستان لذت ببرند، عالی است. با این حال، چیزی که یک داستان را تاثیرگذار و لذت بخش می کند، چیزی است که خوانندگان از آن برداشت می کنند.

برخی از موضوعاتی را که برای شما مهم هستند طوفان فکری کنید و داستان کوتاه خود را حول آنها بنویسید. وقتی بفهمید که چگونه یک داستان کوتاه را به این شکل بنویسید، نه تنها باعث می شود به داستان خود اهمیت بیشتری بدهید (به این معنی که بهتر نوشته می شود)، بلکه باعث رضایت بیشتر خوانندگان نیز می شود.

شماره 12 - آن را با یک پایان رضایت بخش گره بزنید
هیچ کس داستانی را دوست ندارد که در یک صخره بزرگ به پایان برسد.

اشکالی ندارد که داستان کوتاه شما پایانی حل نشده داشته باشد. در واقع، این به احتمال زیاد فقط به این دلیل است که داستان . خوب، کوتاه است.

اما شما می خواهید داستان خود را به گونه ای گره بزنید که خواننده احساس رضایت کند حتی اگر همه پاسخ ها را دریافت نکرده باشد.

بسیاری از اوقات، این به معنای چرخش به یک ایده یا عنصر ارائه شده در ابتدا است. این یک استراتژی داستان سرایی است که چگونه یک داستان کوتاه بنویسیم و همه چیز را جمع بندی کنیم.

این ساختار داستان اغلب به خوانندگان این امکان را می دهد که احساس کنند یک داستان کامل را در مقابل فقط یک قطعه از یک داستان بزرگتر خوانده اند.

برای جمع بندی چیزها به کمک نیاز دارید؟ این ویدئو را بررسی کنید : چگونه به یک داستان کوتاه پایان دهیم و سایر نگرانی های معتبر.

چرا همه نویسندگان باید یاد بگیرند که چگونه یک داستان کوتاه بنویسند؟
نوشتن داستان های کوتاه بسیار بیشتر از آنچه فکر می کنید وجود دارد. به عنوان یک نویسنده داستان کوتاه، به خاطر داشته باشید که فقط به این دلیل که طول آنها کوتاهتر است، به این معنا نیست که اجرای یک داستان خوب به مهارت کمتری نیاز دارد.

نویسندگان داستان کوتاه این را درک می‌کنند. توانایی بیان یک داستان کامل در مدت زمان کوتاه، مسلماً مهارت بیشتری نسبت به نوشتن یک رمان کامل یا کتاب غیرداستانی می‌طلبد .

با این حال، چرا یادگیری نحوه نوشتن یک داستان کوتاه برای همه نویسندگان مفید است؟

شماره 1 - شما مهارت نشان دادن را یاد می گیرید
نویسندگان داستان کوتاه چالشی دارند که غلبه بر آن نیاز به صبر دارد، اما ارزشش را دارد. وقتی فقط چند صفحه دارید که خوانندگان را جذب کنید، تصویر واضحی از شخصیت اصلی ترسیم کنید، و داستانی را تعریف کنید، در نهایت مهارت نشان دادن به جای گفتن را به دست می آورید.

دلیل این امر این است که برای دستیابی به یک داستان کوتاه موفق و خوب ، نمایش بخش عمده ای از آن است.

نوشتن یک داستان کوتاه عالی بدون نشان دادن جزئیات و استفاده از افعال قوی برای ترسیم تصویری واضح از زندگی شخصیت اصلی بسیار دشوار است. نویسندگان داستان کوتاه بزرگ مفهوم نشان نگو» را درک می کنند.
اگر می خواهید یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه بنویسید، روشن شدن این موضوع باعث صرفه جویی در وقت شما می شود.

این مهارت‌ها به هر چیزی که بنویسید منتقل می‌شود و به‌طور خودکار آن را بسیار بهتر می‌کند. یک دلیل دیگر این است که یادگیری نحوه نوشتن یک داستان کوتاه به سایر پروژه های نوشتن کمک می کند.

شماره 2 - شما فصل های فردی را تقویت خواهید کرد
فرقی نمی‌کند که یک نویسنده داستان، نویسنده داستان کوتاه، یا اگر داستان غیرداستانی را ترجیح می‌دهید، ایده در اینجا یکسان است.

یک فصل اساساً یک داستان کوتاه است که بخشی از یک کل بزرگتر است. همان مهارت هایی که برای نوشتن یک داستان کوتاه عالی به کار می برید به شما کمک می کند فصل های قوی تری بنویسید .

هر قسمت از کتاب شما باید صیقلی، قوی و برای خوانندگانتان فریبنده باشد. استفاده از روش های داستان نویسی کوتاه به شما کمک می کند تا در فصل های خود به آن دست یابید.

چرا نوشتن فصل های خوب مهم است اگر یک کتاب کامل برای خواندن وجود داشته باشد؟

زیرا خوانندگان را جذب می کند و باعث می شود آن صفحه را ورق بزنند.

و هنگامی که خوانندگان به یک کتاب کامل پر از فصل های باورنکردنی نگاه می کنند، کل کتاب به عنوان یک کل بسیار بهتر دیده می شود. گذراندن زمان برای یادگیری نحوه نوشتن یک داستان کوتاه، زمانی که کتاب خود را می نویسید یا پروژه های نوشتاری دیگری را دنبال می کنید، شما را برای موفقیت آماده می کند.

شماره 3 - بخش های داستانی کتاب غیرداستانی شما را جذاب تر می کند
هر کتاب غیرداستانی دارای بخش‌هایی است که باید داستان‌هایی در آن‌ها گفته شود تا بتوان موضوع را به مخاطب رساند.

این چیزی است که به مردم اجازه می دهد تا با شما به عنوان یک نویسنده ارتباط برقرار کنند، که آنها را عمیق تر می کند و باعث می شود پیام اصلی کتاب شما بیشتر با آنها طنین انداز شود. این یکی دیگر از مهارت‌های چگونگی نوشتن داستان کوتاه» است که به شما کمک می‌کند با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

اما اگر آن داستان‌ها ضعیف، خوش نوشته و کم‌رنگ باشند، بعید است که کسی از آن‌ها لذت بیشتری ببرد.

همچنین این احتمال وجود دارد که پیام شما گم شود زیرا کتاب همان تأثیر را ندارد.

درگیر نگه داشتن خوانندگان از ابتدا تا انتها می تواند مانند یک سفارش بلند به نظر برسد. اما وقتی یاد بگیرید که چگونه یک داستان کوتاه با آغاز، میانه، پایان و پیام بنویسید، خوانندگان شما را به خاطر آن دوست خواهند داشت.

داستان های کوتاه چقدر طولانی هستند؟
داستان های کوتاه باید کمتر از 7000 کلمه باقی بمانند تا به عنوان "داستان کوتاه" در نظر گرفته شوند. آنها می توانند به اندازه یک جمله کوتاه باشند، زیرا به عنوان فلش فیکشن شناخته می شود .

قبلاً می‌دانید که داستان‌های کوتاه. کوتاه‌تر از رمان متوسط ​​شما هستند، اما آیا تفاوت‌های دیگری هم دارند؟

در اینجا نموداری به تفصیل تفاوت‌های اصلی در تعداد کلمات در داستان‌های کوتاه، رمان‌ها، رمان‌ها و آثار غیرداستانی آمده است.

نوع نوشتار تعداد کلمه صفحات یک کتاب معمولی مثال
داستان کوتاه 100 - 15000 1 تا 24 صفحه "هدیه مغ" اثر O. Henry
رمان 30000 – 60000 100-200 صفحه پرتقال ساعتی» اثر آنتونی برگس
رمان 60000 – 100000 200-350 صفحه "هری پاتر و سنگ جادو": اثر جی کی رولینگ
رمان حماسی 120،00 - 220،000+ 400 – 750+ صفحه بازی تاج و تخت» ساخته جورج آر آر مارتین
همانطور که می بینید، تفاوت اصلی طول است، اما این تمام نیست. وقتی می‌دانید چگونه یک داستان کوتاه بنویسید ، فقط یک قطعه بسیار تأثیرگذار از زندگی کامل شخصیت اصلی خود می‌نویسید.

برای نوشتن یک داستان کوتاه عالی، لازم نیست کل داستان زندگی شخصیت خود را در چند صد کلمه بازگو  نمایید  .  بلکه میتوانید  گزیده  و  مختصر  به  مباحث مهم  اشاراتی در لابه لای  سیر پیوستگی  داستان  کرده   و  رد  شوید   ،  مخاطب  را وادار نمایید  خلاقیت و  تخیل  خود  را  به کار  ببندد  و تکه های پازل  را کنار  یکدیگر  بگذارد ‌   تا به  نمای اصلی   دست پیدا نماید .













 

 


  اگر فرصت بازگشت به قدیم را داشتم .    پویش داستان نویسی .   داستان برگزیده توسط مهتاب مرادبیکی   این داستان هست  که براتون در ادامه مطلب گذاشتم . لطفن کلیک کنید روی ادامه ی نوشته . 

  •   بازنشر و کپی توسط مهتاب م بیگی .      به سلیقه ی مدیر وبلاگ .   از همبودگاه  کپی کردم . و نویسنده اش هم  شهروز  صیقلانی  بود 

آرزوهای نسنجیده یک نویسنده یک موضوع

شهروز براری

توسط بر فوریه 7, 2022

3

1

1

27 بازدید

  •  
  •  
  •  

ماجرا از نیمه شب  بیستم بهمن ماه  سال ۱۴۰۰  آغاز شد  ،  مسیر  تیره و تار محله ی ضرب   زیر  قدم هایم  می‌گذشت  ،  و کاملا  گیج  شده  بودم  ،    تا مرز جنون  پر شده بودم  از سوالات  بی جواب ‌   .  من  نباید  اینجا  باشم       من  خوب  این  محله و کوچه پس کوچه های  به هم گره خورده اش  را  می‌شناسم    ،از بدو  تولد  تا  به  کودکانه  های  زیبایم را در همین مسیر های  باریک و خاکی و سرد و تاریک  گذرانده  ام.    تمام دوران تحصیل و مسیر مدرسه و  دوران  نوجوانی و قرارهای  پر شور و شوق  و   نجواهای  عاشقانه  آم  را  با  همین  دیوارهای بلند و آجری    شریک  بوده  ام.    خشت خشت  این محله  مرا  می‌شناسد و  با من  خاطره  بازی می‌کند ‌   ولی    یعنی  چه  اتفاقی  رخ داده   که ناگهان    از  زیر زمین کافه ی   مرموز و   دودگرفته  ای  در  شهر ری    و درست زمانی که  قهوه  آم را  جلوی رویم  و بروی میز  گذاشتند      چشمانم  سیاهی رفت و  سرم گیج  و  نگاهم  تار شد و    بی اختیار  خودم  را  در  تونلی  نورانی  و   جادو وار   یافتم که  مشغول  تقلا  و  تلاش بودم تا بلکه  از  سقوط  در  حفره ی  نور    نجات دهم  خود  را.      .   چرا  پیشخدمت  با آن  نقاب  مرموز و  رفتار  مبهم  و  عجیبش   گفته یود  که  فقط  تا سرد نشدن  قهوه  فرصت  هست.   بجنب.    و  تصمیم صحیح  را  بگیر ،  حتی اگر موفق هم  شدی  و  توانستی  تغییری  مسیر ثمر  دهی  در گذشته ات     و  مجدد  به  سر میز و   کافه  بازگشتی   هیچ نگو ‌  خاموش  باش   .   و این راز را نزد کسی  مگو.   

کدام  راز؟   کدام  تغییر؟  کدام  گذشته ؟  کدام  تصمیم  درست ؟‌    او  چه میگفت ؟.     من  گیج شده ام ،  نه  نه‌‌   من در حالت  عادی   فردی  گیج هستم  و اکنون  دیگر  از  مرز و محدوده ی   گیج   و  سردرگمی  نیز  آنسو  تر  رفته  ام ‌  من   به گمانم   دچار  حالت  فلج خواب  شده  باشم  ،  شاید  خواب میبینم ،   شاید  در مرز  بین  رویای  شیرین  و شبانه  و   کابوسی  دهشتناک   گیر  افتاده  ام.        کاش  کسی  مرا  بیدار  کند ‌     

در همین افکارم  که  بی آنکه  قدم از قدم  بردارم     بصورت  غیر معمول و  اسرار آمیزی    سنگ فرش  خیس   محله  از زیر  پایم  عبور  می‌کند.       گویی من ثابت مانده ام  و در حقیقت   این   محله  ی  کودکی ام است  که  در حال طی شدن زير پاهایم    می‌گذرد.    همزمان  چشمم  به درختان  باغ های  محله ی امین الضرب  می افتد،    باغ  شهرک  ابریشم بافی    به سرعت  نور   رنگ  عوض  می‌کند،   برگهایش  سبز  می‌شوند    ،  برگها  کوچک تر شده و  شاخسار    می‌شود  ،   درختان  عریان  و  سفید پوش  اسیر  برف  می‌شوند   ،   برفها   به  آسمان  برخواسته  و   ناپدید  می‌شوند   ، برگ های  زرد   و خشکیده  با  وزش  نسیمی  کوهلی    به سمت  باغ  هجوم  می آورند   و  از زمین  به سوی شاخسار   اوج گرفته  و بر سر شاخسار  به  صف  می‌شوند.     درختان  را  تن پوشی از جنس  خزان  می‌پوشاند.  ،   برگها   به مرور  سبز  می‌شوند   و  مجدد   کوچک و  تبدیل به  جوانه می‌شوند و  سپس چرخه قبلی  تکرار  و برف  بر  شاخسار  خودنمایی می‌کند.      محله ی  امین الضرب نیز  لحظه به لحظه و  فصل به فصل     رنگ عوض  می‌کند  ،   آپارتمان های  مرتفع و  برج  ها   ناپدید  شده  و   تبدیل  به  زمینی  بایر  می‌شوند  که گویی  برای احداث   سازه ی  برج   آن را  گود برداری کرده اند ،    آنگاه  چاله عمیق   پر شده  و   خانه ای  سنتی و  قدیمی   و حرمت پوش  پدید می‌آید ‌   افراد و رهگذرانی نیز  به سختی و  به حالت  محو مانندی  بچشمانم  خودنمایی  می‌کنند،      پیرزن  از سر  برانکارد  برخواسته  و  عقب عقب  گام بر می‌دارد  ،   عصایش  چند فصل جلوتر    ناپدید  می‌شود،   پیرزن گیس سفید    کمر  خمیده  اش  را  صاف  می‌کند و  رنگ زولف  سپیدش  به  شب یلدا  سیاه  و قیرگون  مینماید  ،   لحظه به لحظه جوان تر و با طراوت تر  میشود ‌   ،  به گمانم  در یافتم  که ماجرا  جیست   ، من در حال  سفری  در ابعاد  زمان  و فضا  هشتم ‌‌  ،  لابد  همه چیز  زير  سر   کارگر  کافه  است  .  او  چیز خورم  کرده   ،  او مرا  جادو  کرده .    از او  شکایت میکنم .     هنوز مرا نشناخته  ، نمی‌داند  با چه کسی  در  افتاده  ،   حالش را  جا  می‌آورم. ‌   به او  می‌فهمانم   که  یک  منع  ماست  چقدر  کره  دارد .‌        بازی بازی  با  دم  خر  هم  بازی؟. 

صدای  خنده ی  دختربچه ای    سکوت را جر داده  و  بند افکارم  را  پاره  می‌کند    تمام  احساسات  ضد و نقیضی که حاکم بر  اتمسفر  روحی  ام   بود   در لحظه ای  متواری  شده و   بر شاخسار خشکیده ی  درخت انار  خانه ی پدری  گیر کرده و  نخکش  می‌شود. ‌      پشت سرم  را نگاهی   میکنم   ، این صدای خنده  چقدر  برایم  آشناست  ،   گویی  این صدا و طرز  خنده  را  از اعماق  خاطراتی  رفته  از یاد   به  جا  آورده  باشم ‌   .  

 

چشمانم به چشمان  درشت  دخترک  همسایه  می افتد ،   نگاهمان  گره ی کوری می‌خورد  بر هم  ،  او  لبخندی بر لب دارد  و سعی در  قورت  دادن  خنده اش  داشته  و  همزمان  دستان کوچکش  را  جلوی  دهانش گرفته  و  می‌گوید؛    خخخخ      ابشباباه (اشتباه) گفتی که  شهروز .    باید میگفتی  که  ؛ . بازی  بازی   !. با   دم  شیر   هم   بازی؟     

ولی  آخه  گفتی    بازی بازی  با دم  خر  هم  بازی ؟. خخخخخ    وای خدای من  چقدر خندیدم .  برم کاسه  مامانم  تعریف کنم  که تو چه حرف  ابشباباهی  خوبی  زدی.خخخخ 

_  دست و پاهایم  شول  می‌شود،    او  را  دقیق  در هیبت  و شرایط  آخرین  دیدارمان  در شبی  تابستانی  و  آسمانی پر ستاره   میبینم .     درست  همین  شب و همین جا  بود   که  او  به من خندیده  بود  و   بعد نیز  کمی  حرف  زده  بودیم و او  رفته بود خانه  و دیگر  هرگز  او را ندیدم .   آری  او   در  خواب  به دلیل  نامعلومی   به اغما  رفت   و بعدها   فوت  نموده بود.      اسمش  آیلین است .     می‌خواهم  حرفهای مهمی  به او  بزنم   ولی  اختیار  دهان و حرکات و رفتارم  دست  خودم  نیست   بلکه گویی  از کالبد  خود  در آمده ام  و  از  ارتفاع  دیوار  کوتاه  کوچه  مشغول  تماشای  صحبت کردن  خودم  در هفت  سالگی  با  آیلین  هستم.     خب  چرا  می بایست  خاطره ای  تلخ  و اینچنین  عجیب  برایم  تکرار شود؟.   چه کسی  مرا  وادار نموده تا اینجا  باشم ،  تا  به گذشته  بازگردم .  به چه دلیل و نیتی ؟ .  

اشاره ی  دست  آیلین  به آسمان   و  ذوق  کودکانه اش    توجه آم  را  جلب  می‌کند     بی اختیار  نگاهی به  آسمان  و  سمت  اشاره ی وی  کرده و  عبور  درخشان   شهاب سنگی  را  می‌بینم.     درون کوچه  هر دو نفر  از خوشحالی  بالا و پایین  میپریم،   آنگاه   'من هفت ساله'  به آیلین می‌گویم  :   زود باش   زودباش   زودباش    سریعتر   آرزو  بکن .   سریع  باش   تند  یه  آرزو  بکن .   

آیلین آنقدر کوچک تر از  من  است  که  مانند  مجسمه با دهانی  نیمه  باز  خیره  مانده به من و می‌پرسد؛   آرزو  کی هست؟  کجا هست؟  

  به او  شرح کوتاهی میدهم  و می‌گویم  که  لحظه ی   دیدن  عبور  شهاب سنگ  در آسمان شب  می‌تواند  هرچه که  دلش  می‌خواهد   را  طلب  کند .    

 او  میپرسد؛   مثلا   یه  بستنی؟ 

_  نه   بزرگتر  

او  کمی مکث کرده و می‌گوید؛   خب  یه  بستنی  بزرگ تر   چطوره؟.

_  نه.    از فکر  بستنی  بیا  بیرون .    یه چیز  مهم تر  و  عجیب تر 

او کمی فکر کرده و می‌گوید؛   آهان  تازه  فهمیدم ،   آرزو میکنم که  برم  پیش  مادرجونم  .  چون  یکسالی  می‌شه  که  ندیدمش .   مامانی میگه  که  رفته  پیش  خدا .   خونه ی خدا  رفته بود قدیم تر ها  ،  برامون  سوغاتی  مُر  و  تسبیح  و  آب   زمزم    آورده  بود   اما   این دفعه  انگار   رفته  پیش  خود  خدا .    پس  آرزو  میکنم  برم  پیش   مادرجونم.  یعنی  صبح که  پاشدم   ببینم  پیش  مادرجونم  هستم .        

 

_ خب  بهت  قول  میدم  آرزوت  برآورده  میشه .   شک  نکن .   

  صدای  مادر  آیلین     بلند  شد که گفته بود :  دخترم  دیر وقته   بیا  خونه شام بخوریم .  

آیلین نیز لحظه ی  آخر  بی دلیل  گفت : 

  من  اگه   اول  آرزو  کردم  بستنی  ،    منظورم   دو تا  بستنی  بودشا.    فکر نکنی  فقط  واسه  خودم  گفته  بودم. ‌   نه .  میخواستم  با تو   دوتایی  بخورمش .   باشه؟  

_  لبخندی  زدم  و گفته  بودم ،؛  باشد ‌  مرسی .  تا  فردا  . .

   تا فردا.

درب  را بست و رفت واخل. 

  و من اشک از چشمانم  چکید  و چشمانم را باز کردم  و فنجان  قهوه  را  جلوی  رویم  دیدم .   درون  کافه  نشسته  ام .     قهوه   سرد  شده  ،   لعنت  به این  شانس ،         حالا چیکار  کنم .  

 پیشخدمت  کافه  پیش  آمده و  فنجان قهوه  را  بر می‌دارد و سرش  را به تعبیر تاسف  تکان  می‌دهد.   

میخواهم چیزی  بگویم  ولی  با اشاره  انگشت   به من می‌فهماند  که  سکوت کنم و حرفی  نزنم.  

در عوض  لحظه آخر   آرام می‌گوید:   . شاید  دفعه  دیگر     موفق  بشی .

آری  راست  می‌گوید.    خب  فردا نیز   روز  خداست.   نباید  ناامید شوم .   موقع پرداخت  فیش  و صورت حساب  میزم   پول  دو  قهوه  را  حساب  میکنم  و یکی را پیشاپیش  و برای  فردا  بود که  حساب  کردم .   فقط  خواهشن  قهوه تون  بی نهایت  داغ  باشه .‌  آتیش  آتیش ‌     مرسی .   لطفا  همون میز  رو  برام  واسه  این ساعت  رزرو  کنید  و نگه  دارید.      ممنون . 

از کافه خارج میشدم،   خب  ساده است   فردا   در لحظه ای  که  عبور شهاب سنگ  را  نشانم  داد    من  خاموش  می‌مانم،   و اصرار نمیکنم  تا  آرزو کند .   حتی  معنای  آرزو   را  هم  برایش  شرح  نمی‌دهم.    شاید  حتی  واقعیت  را  به او بگویم  تا  بفهمد  که  مادربزرگش  فوت  شده .   

  خب  پس  تا  فردا   میبایست  صبر  کنم .    

روز بعد. 

به  کافه  میروم .   ولی  یک  خشکشویی  در آنجا   مشغول  کار  است .   از  ا‌و  جویا  میشوم ، می‌گوید   ،   اشتباه   آمدی  آدرس   را .    

سپس  کارگر  نوجوانی  که  پادو  است    و نقاب  بر چهره  دارد  به  اوستای  خود می‌گوید:    این   دهمین نفری هست  که  چنین  آدرسی  رو  اشتباه  اومده.    چه  عجیب.       . 

 

به گمانم    ده نفر  برگزیده  در  پویش    همبودگاه  با   اسم    یک نویسنده   یک موضوع   ویژه ی  بهمن ماه  را  می‌گوید.         

  خب  پس  اگر چنین  باشد   من   در میانشان  چه  میکنم؟   محال است  جزئی  از  ده  برگزیده  باشم ‌   .   لابد  او  نیز  مانند  من  خیالاتی  شده.‌  

      #یک_نویسنده_یک_موضوع    #شهروزبراری  #پویش    #اگرتاسردنشدن_فنجان_قهوه_فرصت_داشتم_چه_میکردم  

#تلپورت   #مسافرزمان  

پست شد در: یک نویسنده یک موضوع


منشی آژانس طبق روال هر از پشت میز جیم شده بود و اثری ازش نبود . بازار راکت و خبری از مسافر نبود‌ . یکی از راننده های قدیمی و پر حرف آژانس به نام سیروس با سیبیل های بلند و ابرو های پر پشت و صورتی خط افتاده از تریپ برگشت و کارتکس خودشو گذاشت روی میز . هنوز سلامم رو علیک نگرفته بود که صدای نخراشیده اش رو بالا برد و گفت ؛
این تلفنچی آژانس کدوم گوری رفته باز ؟. ای توی روحت بیاد پسر. باز رفته لابد پی الواتی و چشم چرونی
یکی از راننده های مسن به نام اقای اسدی که زمانی دبیر ادبیات بود و بعد ها از اموزش پرورش فیلتر و تسفیه شده بود ، مشغول رومه خوندن بود با لبخندی جواب داد ؛ ای آقاااا سخت نگیررر. جوانند دیگه جایی نرفته ، همین دور و ور بود پیش پای شما گوشیش زنگ خورد و رفت تا جایی شما چه امری داری بگو من برات انجام میدم .
سیروس جواب داد ؛ توی کارتکسم بنویس و بزارش مجدد توی نوبت . البت بزارش بالای کارتکس های دیگه . چون برگشت خوردم . ادرس رو غلط داده بودی این نسناس . الکی حلپ و تلپ تا اونور محله رفتم و خبری از یارو نبود و مجدد خالی برگشتم .
اقای اسدی حین ثبت زمان ورود توی لیست کارتکس نگاهی متعجب به ساعت گرد دیواری انداخت و یه نگاه به من و سپس به اقا سیروس انداخت و گفت ؛ سیروس جان اینجا برات ساعت خروج خورده دوازده ظهر
سیروس با عرقگیر صورتش رو تر کرد و گفت ؛ خب که چی آق معلم
اقای اسدی لبخندی تلخ زد و گفت ؛ هیچی .
من برام پر واضح بود که رفتن تا سمت دیگر محله و نیافتن ادرس مشترک آژانس و اصطلاحا "برگشت خوردن" و بازگشتن مجدد سمت پارکینگ آژانس نهایت امر پانزده دقیقه وقت خواهد گرفت .‌ نه اینکه دوازده ظهر رفته باشی و ساعت هفت غروب برگشته و انتظار داشته باشی که بدون رعایت نوبت و به دور از انصاف کارتکس خودت را بالای کارتکس های دیگر بگذاری و مدعی شوی که سر تریپ هستی و اولویت با خودت است در ضمن از همه مهم تر این بود که خودم دم ظهر و حین رفتن سمت دانشگاه و جلسه درس استاتیک بطور تصادفی اقا سیروس رو دیده بودم که فردی غیر عادی با قدی بیش از دو متر و بیست را سوار کرده بود و از دست بر ققضا تابلوی کوچک آژانس نیز بالای ماشینش بود.
از انجایی که من تازه وارد ترین راننده ی اژانس بودم و از طرفی هم اهل این شهر ساحلی نبوده و در اینجا بعنوان دانشجو مساکن خوابگاه هستم و شرایط اشتغال در محیط آژانس را ندارم و به لطف مدیر تاکسی تلفنی و سفارش رییس خوابگاه به او بطور موقت و نیمه وقت پذیرفته شده ام ناچار به خویشتن داری و گذشت هستم و حق اعتراض کردن هم ندارم . چون برایم پر واضح هست که سیروس هیچ از حضور من در محیط تاکسی تلفنی بعنوان راننده خوشنود نیست . گویی جایش را تنگ کرده باشم .
سیروس سمت سماور رفت و به طعنه گفت ؛ یک عمره توی این شهر و محله خاک کوچه خیابون خوردیم و پا تموم کوچه پس کوچه های محله ی لمتر تا ساحل خلج و توسکاسرا رو تا خود کاخ شاه گس کردیم تا پشت لب مون سبز بشه و به هزار زور زحمت یه ارابه دوزاری خریدیم و میوه فروختیم و اینکه شانس درب خونه مون رو کوبید و یه شب ناغافل یه ماشین از پشت اومد زد به ما و در رفت . منتها گیرش اوردیم و ازش یه پول چرب و چیلی دیه گرفتیم تا این ماشین جوانان دو کاربرات پاچ و خسته رو خریدیم ‌‌. ولی الان یارو اصلا زاییده **اییده ی این شهر و استان نیست و هنوز شاشش کف نکرده و مث بچه سوسول ها دانشجو شده به خیالش که چه پوخیه یه ماشین هم خریده انداخته زیر پاش و اومده واسه ما میخواد توی آژانس کار کنه د اخه نوکرتم اینجا که طویله نیست هر کس و ناکسی سرش رو بندازه پایین و بیاد داخل . راننده اژانس یعنی ناموس پرست یعنی امین و امانتدار ناموس مردم ، یعنی چشم پاک دل پاک و عند پاکی . خیال کردی پس چرا میگن حتما بایستی راننده اژانس متاهل باشه ؟. د واسه همین جور چیزاس دیگه نوکرتم.

حرف سیروس که تمام شد سکوت سنگینی بر فضای آژانس حاکم شد و اقای اسدی با اشاره دست از من تقاضا کرد که هیچ نگویم و سر جایم بنشینم . همه یکدیگر را زیر چشمی نگاه میکردند و سکوت شکننده تر از چیزی بود که با صدای زنگ تلفن شکسته شود ، احساس بدی در آژانس حکمفرما بود . یک انرژی منفی و سکوت ازار دهنده . گویی پیش بسوی وقوع یک تراژدی در حرکت بودیم همگی و تک تک مان حس کرده بودیم یکجای کار ایراد دارد ولی نمی دانستیم چه چیزی در لحظات پیشرو چشم انتظاری مان را میکشد.‌‌
سیروس از جایش بر خواست و رنگ به رخصارش نبود سرخ شده بود و چشمانش خواب آلود بنظر میرسید . گویی مست باشد . حتی راه رفتنش هم به یکباره نامتعادل شده بود و کمی پس و پیش و سردرگم قدم بر میداشت . او سکوت را شکست و با حرفی که زد تمام معادلات و تصورات از وضع بوجود امده را برهم زد ‌ ، حرفی به نهایت ساده و جدی ولی در زمان و مکانی بی ربط ، او به یکباره سرش را دو دستی گرفت و گفت ؛ پس این نهار کوفتی و لعنتی ما چی شد زن. ؟. آخ سرم منیره مادرت کجا رفته باز؟
سپس نگاهی سردر گم و نیمه هوشیار به اقای اسدی دوخت و پرسید ؛ اقای اسدی شما اینجا توی خونه ی ما چه میکنید؟ خوش اومدید . قدم رنجه فرمودید ‌‌‌‌. الان میگم سفره بندازن نهار کوفت کنیم نه ببخشید میل کنیم.
اینها را با حالتی ناتمام و جویده جویده و نامفهوم گفت و قش کرد بروی میز وسط آژانس
دقایقی بعد
درون بیمارستان و شرح اتفاق برای همسر و دخترش و دکتر متخصص و خداحافظی و خروج از بیمارستان و حرکت سمت آژانس
وقتی به آژانس رسیدم عده ای جویای احوال اقا سیروس بودند و دل نگران.‌‌
خب از طرفی خودم هم نمی دانستم او چرا این چنین شد
شاید سکته ی مغزی کرده باشد یا که هرچی‌‌‌. در هر صورت برایش دعا میکنم و امیدوارم زود بهبود یابد و از بیمارستان ۱۷ شهریور رامسر مرخص شود ‌ .
همسرش میگفت که سیروس از صبح و بعد خروجش از منزل تاکنون به خانه بازنگشته ‌ . او حتی برای صرف نهار هم به خانه نرفته بوده . او ادعا میکرده کها قصد دارد بعد از رفتن به سرویس بعدی به خانه برود تا نهار بخورد . منتها این حرف را بدو ورودش به آژانس به زبان آورد و ان لحظه ساعت هشت غروب یکروز در اواسط تابستان بود ‌ . او حتی خیال میکرده زمان ظهر بسر میبرد . او چرا به یکباره این چنین شد . در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن تمام افکارم را نخکش کرده و به محض برداشتن گوشی تماس قطع شد . شماره را نگاه کردم و شماره موبایل اقا سیروس بود . تماس گرفتم بلکه شاید چیزی نیاز داشته باشد در بیمارستان و چند بوق خورد و گوشی برداشته شد ؛
صدایی نه ولی بم و خشدار و غیر معمولی از انسوی خط گفت ؛ ▪︎ کیه؟ چی هستی؟ چی میخوای ؟ ااسم خودت مادرت و نام جد پدری ات رو بگو ؟.
گفتم : الو. سلام . من شهروز هستم . این گوشی اقا سیروسه ‌ . شما؟
▪︎ من کی هستم ! میخوای اسم منو بدونی که چی ؟ کلیمه هستم نواده ی صدیقه سقراط بن صنعا . اسم پدر بزرگت چیه اسم مادرت رو بگو
_(با تعجب و حالتی شوکه) جانم؟ چی فرموی؟
بیب بیب بیب بیب .

چند ساعتی گذشت
از دست بر قضا من شیفت شب بودم . و باید کشیک وا میستادم . بطور معمول تمام طول شب تا صبح سه یا چهار تا تریپ سرویس میشد رفت و خلوت بود . اصولا شهرهای رامسر کلاچای چابکسر شهسوار رودسر و شرق گیلان در روزهای تعطیل پر جنب و جوش و پر از انرژی هستن . اما این ظاهر قضیه ست و این جوش و خروش رو مدیون مسافرها و توریست ها هست وگرنه در روزهای دیگر هفته از ابتدای غروب خاک مرده ریخته میشه و روح سرد و عبوسی شهر رو دررآغوش میکشه و رنگ افسردگی به کوچه خیابون ها میپاشه ‌. چه برسه به طول شب تا به صبح . البته ناگفته نماند که ساحل های مطرح و محبوب رامسر مثل ساحل خلج و یا توسکاسرا در تمام روزها و شب ها پر از آمد و رفت و حضور افراد شب زنده دار است و خانواده های بسیاری رو پذیراست اون هم در فصل های پاییز و زمستان کم کم از رونق می افته ‌ . اون شب عجیب مه سنگینی محله ی لمتر رو در خودش فرو برده بود ‌ . هیچ خبری نبود و نیمه های شب رسید . من روی مبل راحتی انتهای آژانس لمیده بودم که تلفن زنگ خورد
سر سومین زنگ گوشی رو برداشتم و با صدای گرفته و خواب آلود گفتم :
الو تاکسی تلفنی لمتر بفرمایید .
_ صدای جشن و ساز و اواز خفیفی شنیده میشد خیلی شلوغ بود ولی میشد صدای کف زدن ها و هورا کشیدن ها رو تشخیص داد .
خب چقدر شاد و بی غم هستند اینها خوش بحالشون
الو
الو سلام علیکم اقا.
_علیک سلام . سلام از بنده ست . سلام عرض کردم شما حواستون نبود . بفرمایید در خدمتم .
(صدای مرد کمی خشدار بود و گرفته ) یه ماشین میخواستم این کلیمه خانم رو تا جایی برسونی
_ چشم . شماره اشتراک تون رو می فرمایید
چی؟ چی هست؟ من ندارم . از کجا بایستی بیارم؟ اشتیاق دیگه چیه ؟ من میگم یه ماشین بفرست کلیمه خاتون رو راهی کنیم که دیرش شده و پاهاش ناخوشه
_اشتیاق نه. شماره اشتراک تون رو عرض کردم قربان
چی؟ قربان کیه پسر؟ من قربان نیستم که. با کی اشتباه گرفتی؟ عاشقی مگه پسر ماشین رو بیار تا جلوی درب چون کلیمه خاتون پاهاش مریضه نمیتونه راه بیاد . کرایه اش رو هم خودم حساب میکنم .
_لطف کنید ادرس تون رو بفرمایید .
ته کوچه . زود بیا .
_چشم . باشد . الان خدمت میرسم .
گوشی را گذاشتم و کارتکس را برداشتم و درب اژانس را قفل کردم سوار شدم و روشن کرده و براه افتادم . لحظه ای مکث کردم ته کوچه؟ یعنی چی که گفت آدرس ته کوچه؟ کدوم کوچه؟ کدوم محله؟ این محله که سراسر خاموش و در خواب خفته . عجب کاری کردم که خوب نپرسیدم ادرس رو

کمی در محله بالا رفتم و انتهای یک کوچه صدای جشن می آمد و من هم دنده عقب گرفتم و تا دم درب ان خانه رسیدم . و درب را باز کردم.
کسی نیامد . پیاده شدم و از کسی پرسیدم که کلیمه خاتون تشریف ندارند؟‌.
کمی بعد پیرزنی زبر و زرنگ و فارغ از پادرد و یا عصا تند و براق امد و هیچ نفهمیدم چطور امد و از پشت سرم گذشت که ندیدمش . او حتی چنان سریع سوار خودرو شد که متعجب ماندم . خیره و شوکه شده مانده بودم که صدای بوق خودرو بی انکه کسی انرا بفشارد بلند شد. سریع رفته و پشت فرمان نشستم تا سوئیچ را ببندم که اگر اتصال کرده باشد مانع از یکسره شدنش شوم و مبادا اسایش و ارامش اهالی را خدشه دار کنم . ولی همه چیز ارام و عادی بود . روشن کردم و حرکت .
کجا تشریف میبرید ؟
بی آنکه پاسخی دهد با دستش مستقیم را نشان داد.
مستقیم رفتم و رفتم تا به سر چهار راه رسیدم .
پرسیدم کدام سمت؟
مجدد مستقیم را نشان داد
من شکی به دلم زد . چون گمان کنم هر باری از او بپرسم کدام سمت او مستقیم را نشان خواهد داد . از قصد مستقیم رفتم تا به ساحل و سنگچین خلج رسیدم . روبرویم دریا بود و باز پرسیدم کدوم سمت ؟
او اینبار نیز مستقیم را نشان داد .
من مکثی کردم و به او نگاهی کرده و به وضوح از حالت چهره و چشمان بی روح او وحشت زده شدم . راه افتادم و مجدد سمت محله و مبدا بازگشتم تا لااقل ادرس مقصد را بپرسم از کسی .
نمیدانم دلیلش چه بود. ولی هرچه میرفتم نمیرسیدم . گویی فاصله ها کش می آمدند و طولانی تر میشدند . کمی نگذشته بود که متوجه ی ناخوش احوالی خودم شدم یک جای کار می لنگید هر چه میرفتم خیابان نیز همراه من حرکت میکرد و به کل محیط تغییر میکرد و انگار سرعت عبور خیابان از کنارم بیشتر از سرعت خودرو شده باشد . تصمیم گرفتم تا شیشه را پایین بدهم و کمی هوا ی تازه به صورتم بخورد بلکه عقلم سرجایش بیاید . چشمانم گنگ و سرم گیج شده بود همه جا مبهم و تیره و تار بود . نامفهوم و مات شده بود منظره . من کناری ایستادم و چندین لحظه خیره به نقطه ای نامعلوم بفکر فرو رفتم . به این می اندیشیدم که حالم خیلی بد است و یعنی من سکته کرده ام؟ یا که همه چیز را در عالم خواب میبینم ؟. چون میدانستم محال ممکن است منظره ی خیابان به یکباره به نیزار تبدیل شود و پس لابد چشمانم یک مشکلی داشت . ایاز و مه نیز بر شدت اوضاع افزوده بود من درب را باز کردم تا پیاده شوم ولی فهمیدم که زمین زیر خودرو در حال حرکت است . روی ترمز زدم و با سر درون شیشه رفتم
به خودم امدم و دیدم وسط محله ی لمتر بی حرکت و بطور عجیبی احمقانه توقف کرده ام . حالتی که اگر هزاران بار هم تلاش میکردم قادر به ایستادن در ان حالت نبودم . من درون باغ پرتقال یکی از اهالی درون خودرویم بودم . ولی مشکل جای دیگری بود . چهار طرف من چهار درخت قرار داشت و واقعا نمیدانستم چگونه توانسته ام سر از انجا در بیاورم . چون فواصل بین درختان کمتر از ان چیزی بود که بتوان با خودرو داخلش شد و با ان زاویه مع پارک کرد . از خودرو پیاده و نگاهی به پشت و مسافر انداختم . هیچ کسی نبود . روی زمین نشستم . می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما بفکر آبرویم افتادم . دیگران چه میگویند اگر چنین چیزی را بفهمند .‌.
این ماشین چگونه اینجا امده ؟ چگونه از حسار باغ رد شده؟ پس چرا حسار سالم است سایه ی پیرزن را دیدم که از باغ خارج میشد ولی اینبار عصایی در دست داشت . نمی دانم چرا انچنان قد بلند شده بود . ابتدا خیال کردم که سایه اش کش آمده ولی نه او لاغر و با قدی بیش از دو متر و نیم بود . او درون شکاف تنه ی درختی پیر و قدیمی غیب شد .
من به سمت آژانس بازگشتم . پای پیاده .
فردایش تمام وقت مشغول سوال و جواب بودیم . کلانتری بیش از بیست مرتبه سوال ثابت را از من میپرسید :
_ پسر جان چطور تونستی ماشینت رو بین چهار پنج تا درخت جا بدی که الان نمیتونی درش بیاری.
من نیز هربار جریان را گفتم .
باغبان نیز حاضر نمیشد که هیچ کدام از درختانش قطع شوند برای خارج کردن خودرو اخرش دست به دامن جرثقیل شدیم . تا از بالا و به جبر شکسته شدن چندین شاخه ی قطور خودرو را در بیاورد .
من نیز هیچ به این مهم فکر نکردم که همین چند شب پیش بود که نیمه شبی با اقا سیروس به همان باغ رفته بودیم و مخفیانه پرتقال چیده بودیم . و از دست بر قضا اقا سیروس زیر همان درخت ها بود که
بگذریم .
سر وقت ان خانه ای رفتم که کلیمه خاتون را از انجا سوار کرده بودم . ان خانه سالها خالی از سکنه بود . متروکه و مخروبه .

این روایت حقیقی ماجرا بود و انتظارش نمی رود که کسی باورش کند . زیرا براستی باورش سخت است . با هیچ منطقی سازگار نیست و واقع گرایانه اگر قضاوت کنیم میبایست بگوییم نویسنده ی این مطلب خواسته با کمی خلاقیت و هیجان داستان کوتاهی خاص خلق کند ‌ . ولی اینگونه نیست .
من دانشجوی رامسر و ساکن محله ی لمتر بودم . نام صاحب خانه ام جناب اقای قاسمی بود ‌ . بقال محله اقا مصطفی و اقای خلعتبری بود و بگذریم . خیلی چیزها چیز هستن ‌ . یعنی چیزه چطور بگم . بی خیال . ولش کن . به زندگیتون برسید . از من ابی گرم نمیشه . ولی اخه
هیچی
بگذریم
قرار بود نگم . پس نمیگم . بی خیال .
کلیمه خاتون الوعده وفا


بدایه ؛ دختر زرجوب  

شهروز براری صیقلانی

novelist shin barary  

 

   

لبخندهایش
برق نگاهش
شیوه خندیدنش
طرز صحبت کردنش 
سبک راه رفتنش …
همه چیزش تماشایی است
می توانم تا ابد در حرکات این پسر غرق شوم.  
قد بلندش همچون سرو  بلند 
سینه ی سپرش و سر بالایش،   چشمان عسلی و موی خرمایی اش  همگی سر حد کمال هستند   این پسر گویی از عالم رویاهای من گریخته و مسیری به دنیای حقیقی  یافته و وارد دنیایم شده.  من با یک نگاه چنان شیفته اش شده ام که  گویی به یکباره در دلم  آتش فشانی از هزاران نوع احساسات شور انگیز   و  نو  در حال فوران است و هیجان تمام وجودم را تصایب کرده،  من او را از دست نخواهم داد ،  کافی ست یکبار دیگه هم به بهانه ی خرید از خانه بیرون بروم و در مسیر گذر از سنگ فرش  پارک از کنارش بگذرم  تا که او به من پیشنهاد بدهد، چون در  هفت مرتبه ای که طی این نیم ساعت اخیر از کنار نیمکت چوبی اش گذر کرده ام  هربار  چنان به من خیره مانده که دلم ریش ریش رفته است.   خب حتی اگر او به من پیشنهاد دوستی ندهد خودم سنت شکن خواهم شد و لااقل شماره ام را به او خواهم داد. 
اینها افکاری بود که در سر دخترک نوجوان و سربه هوا  میگذرد.  در همین افکار غوطه ور است که  صدای مادربزرگش او را به خودش میآورد ،    مادربزرگ میگوید؛ 
  دختر حواست کجاست؟  چرا این چای شیرین بجای طعم شیرینی  طعم شوری نمک میده؟  هنوز فرق شکر و نمک رو یاد نگرفتی؟  حواست کحاست؟  چیه همش پشت پنجره ای و بیرون رو دید میزنی!  آخرش منو سکته میدی. 
دخترک ؛  وااای  مادربزرگ جون چرا اینقدر قر قر میزنی،   من تقصیر ندارم   جای شکر و نمک شبیه همه.   خب  تقصیر من چیه.   
چند روز بعد 
  دخترک روی انشتان پایش ایستاده تا بلکه کمی قدش بلند تر شود و بتواند داخل فضای پارک را ببیند،   بی آنکه حواسش باشد مشغول هم زدن ماهیتابه با  کفگیر چوبی ست    و  مادربزرگش  به کنایه میگوید؛  تند تر هم بزن  تا پیاز نسوزه 
دخترک؛  باشه،  حواسم هست بهش مادربزرگ جون
مادربزرگ سرش را به معنای تاسف تکان داده و میپرسد ؛  الان داری مثلا چه غلطی میکنی؟ 
دخترک نگاهی به ماهیتابه ی خالی و شعله ی خاموش اجاق می اندازد و میپرسد؛  اع  پس پیازش چی شد؟  
مادربزرگ  ؛  پیاز دست منه  تازه دارم خوردش میکنم    
دخترک  لبخندی از سر  شرمندگی میزند و میگوید ؛  آره،  حق با شماست.   حواسم پرتاب شد یه لحظه
مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی عاقل اندر صفی میدوزد و میگوید؛  واااا  این چه طرز حرف زدنه؟  مگه حواس  هم پرتاب میشه؟      چه چیزایی که آدم  نمیشنوه از شما ها   دخترجون    
مادربزرگ چشمانش از فرط پوست کندن پیاز  اشک آلود میشود  و در عین حال شروع به  حرف زدن  از قدیم میکند و میگوید؛  من سن تو بودم  کلی  دست کمال داشتم  و از هر انگشتم یه هنر میریخت.  من سن و سالت بودم  کلی خواستگار بود  که  پشت درب خونه  صف کشیده بودن  ولی  من جرات جیک زدن نداشتم  ،  سراخرم  شوهر کردم.   
دخترک که تنها برخی از کلمات صحبتش را شنیده گفت؛  جدی؟  راست میگی مادربزرگ؟  یا داری سر کارم میزاری؟   
مادربزرگ ؛  وا!؟  مگه همسن و سالتم که باهات شوخی کنم. معلومه دارم راست میگم.  
دخترک کمی خجالت کشید و قند درون دلش آب شد و با عشوه گفت؛  حالا کی هستن؟  من میشناسمشون؟  واقعا  قصد ازدواجن  یا  داری منو گول میزنی؟   من آخه هنوز ندیدمشون که  باید بزاری یکم فکر کنم. چون آخه ندیده و نشناخته که نمیشه قبول کرد.  در ضمن من هنوز جهیزیه ندارم. وااای دیدی چه طالع شومی نصیبم شد ،  الان که کلی خواستگار دارم    در عوض شرابطش رو ندارم.  حتی یه آبکش و یه آفتابه با لگن هم  ندارم بعنوان جهیزیه ،  حالا چه برسه به  باقی چیزااا.   الهی قربونت برم ،  چرا گریه میکنی،   اشکات رو پاک کن   غصه نخور.  من هرگز  به مادربزرگم جواب رد  نمیدم.  خب  باشه  با اینکه  هنوز ندیدمش  ولی بخاطر اون اشکهای معصومانه ات  و  دل بلورینت  قبول میکنم.  فقط یه شرط داره.  بایستی همونی باشه که من فکرش رو میکنم.    قدش بلنده  موهاش بلنده ،   چشماش عسلیه  ،  رنگ موهاش خرمایی رنگه  و  همیشه بخاطرم  میاد  توی پارک  وامیسته ،    میدونستم که یه خبرایی هست  و  شما قراره بهم بگید.     
مادربزرگ ؛  واا؟  خول شدی دخترجون؟  تو رو نمیگم که   خودمو میگم  وقتی همسن و سال تو بودم.    
دخترک ذوق هایش درون قلبش قندیل بسته و  غم درون چهره اش نمود پیدا میکند،  الکی میگوید؛       خودم  فهمیده بودم ،  میخواستم ببینم شما چی میگی.  خب بگو  گوشم با شماست.   
مادربزرگ در حال پوست کندن پیاز  است  و برای نوه اش درد دل میکند و میگوید؛ 
  سن و سال تو بودم  که  شوهرم داده بودن  و  سه نوع خورشت  درست میکردم  و هفت جور مربا و ترشی درست میکردم.  ترشی لیته،   ترشی هفت بیجار،  سیر ترشی،   گوجه ترشی،   فلفل ترشی،   مربای پوست پرتقال و مربای  بادرنگ.   حواست کجاست؟  
دخترک نگاهش را از قاب پنجره مید و بی آنکه شنیده باشد مادربزرگش چه گفته  در پاسخ میگوید  ؛   باشه  ،  الان میارم  مادرجون.  
سپس  با قدم های کوتاه و  تند عرض سالن را طی کرده و به اتاق میرود ،  تمام رخت خواب های داخل کمد را بیرون میریزد  و  بوقچه های قدیمی را یک به یک باز میکند،   گویی دنبال چیز خاصی است. مادربزرگش با دهانی باز  خیره مانده به او و مات مبهوت رنگ از رخسارش پریده و میپرسد؛ 
چی شده؟ 
دخترک سراسیمه میگوید؛  الان پیداش میکنم میارم،  یه لحظه صبر کن
لحظاتی بعد  با  موهای  آشفته و  گونه های سرخ شده و  حالتی گیج و منگ  جلو می آید و  جعبه ای کوچک را میدهد به مادربزرگ و میگوید ؛  بفرما.  پیداش کردم.  راستی چی میخوای بکنی باهاش؟  میخوای نقاشی کنی؟ 
مادربزرگ  که سراپا  گیج شده و هیچ نمیداند چخبر است  و میگوید ؛ این دیگه چیه؟    
دخترک میگوید؛    خب معلومه دیگه.   آبرنگ.    
مادربزرگ؛ خب من چی کار کنم باهاش؟ چرا کل خونه و کمد ها و چمدان ها و بوقچه ها رو بخاطرش به هم ریختی؟ 
دخترک؛  وااا!   شما خودت منو صدا کردی گفتی میخوای ترشی   بزاری و  آبرنگ میخوای
مادربزرگ؛  دخترک سر به هوا و چشم سفید   مگه  گیجی؟  من گفتم مربای پوست پرتقال و بادرنگ درست میکردم.  نگفتم که آبرنگ میخوام  که تو رفتی کل خونه رو  به هم  زدی من از دست تو چیکار کنم؟    آخرش منو دق میدی بچه جوون . 
چند روز بعد
          صدای جیغ  سکوت خانه را  میشکند 
مادربزرگ با قدم های لنگ لنگان  از سر سجاده ی نماز برخواسته و به سمت تراس می آید.   
مادربزرگ؛  چی شده؟   چی شده؟   
دخترک ؛  موش   یه موش  کوچیک  اون زیر بود   خودم دیدم
مادربزرگ ؛  اینقدر  درب رو باز گذاشتی که  
      شانس آوردم که عزیزجون رفته خونه ی ما. منم بایستی الان برم خونه ی خو دمون. 
اگه مادربزرگ  اینجا بودش  عمرا نمیزاشت الان اینجوری بی روسری بیام پشت پنجره و یا که برم روی تراس و روی صندلی چوبی اش بنشینم  و  نهنو وار  اون رو  به جلو و عقب  هول بدم.  چون هربار قرقر میزد که پاشو پاشو  کی گفته روی صندلی آقابزرگ بشینی    اون صندلی یادگار  پدربزرگ خدا بیامرزت هست.  خرابش میکنی دخترک ور پریده   زود پاشو ،   اصلا کی  گفته بهت که بی اجازه  بیای روی تراس؟   شال و روسری و مقنعه ات کو؟ دخترک چشم سفید و بی حیاء   ،  مگه نمیبینی  تراس مشرف به پارک هستش  و هرکی  توی پارک باشه راحت ميتونه تو رو ببینه   . من سن تو بودم  یک شکم زاییده بودم داشتم  عمه  ات رو تر و خشک میکردم.    
دخترک چشمش به تکه نان های کوچک می افتد که رویش  گَرد  سیاهی نشسته. دخترک با خودش گفت؛   امان از دست این مادربزرگ  روی نان فلفل ریخته و انداخته روی تراس که مثلا موش بخوره و دهنش بسوزه از تندی فلفل     چه  عقاید مسخره ای. 
دخترک به خانه ی آپارتمانی خودشان باز میگردد. 
مادربزرگ برای خرید به عطاری رفته بودش و سه ساعت از خروجش گذشته بود و همگان دلنگران بودند  زیرا  آایمر  داشت مادربزرگ.     اما عاقبت به خانه بازگشت. رفته بود  ادویه و فلفل سیاه بخرد.   فلفلش احتمالا  تندترین  فلفل دنیاست. چون برویش عکس جمجمه و دو استخوان کشیده است. . 
ده  روز  بعد. 
باریکه‌ ی نورِ صبح خودش را به زور از لای در نیمه باز تراس وارد آشپزخانه می‌کند. سوز سرما با نور خورشید می‌پیچد توی آشپزخانه. نوک پاهایم دارند بی‌حس می‌شوند. کبوترها توی تراس وول می‌خورند و مشغول همنوایی ارکسترشان هستند. چند سالی می‌شود که هر روز، ساعت هفت صبح همین بساط برپاست و کبوترها می‌آیند اینجا. مادربزرگ بود که پای کبوترها را به تراس خانه باز کرد. می‌گفت:"چه عیبی دارد؟
اما هرگز خانه ی خودش به هیچ کبوتری آب و دانه نمیداد
او میگفت؛ 
 مزاحمتی که برای کسی ندارند. هم خیر است و هم ثواب". هر روز صبح می‌رفت سر وقت کیسه‌ی گندم‌ها و یک مشت می‌ریخت توی تراس خانه ی ما.   اما  از طرفی  گربه هم داشتیم که برای مادرم بود  که خیلی کوچیک بود و با کبو تر ها  رفیق .    . 

توی هال که می‌آیم پدر در را با شدت به هم می‌کوبد و می‌آید داخل. کتش را که به جالباسی آویزان می‌کند بدون یک کلمه حرف می‌رود توی آشپزخانه. می‌نشیند پشت میز. نفس نفس می‌زند، انگار که همه‌ی پله‌ها را دویده. سیگار شیرازش را روشن می‌کند. همه جا ساکت است. یک طوری‌ که می‌شود صدای گر گرفتن رشته‌های تنباکو را شنید. حالِ پدر مثل وقتی است که او را شش ماه از معدند انداخته بودند بیرون. ساکت و عصبی، با سیگار‌ کشیدن‌های پشت سر همی که کبریت، می‌شود همان سیگار قبلی. از اول صبح هم شروع می‌کند. آن یکی دستش را می‌برد لای موهایش و وقتی بیرون می‌آورد چند تار مو می‌ریزد روی میز ناهارخوری. مادر با موهای ژولیده و چشم‌های پف کرده دارد با پوست ناخنش بازی می‌کند. چند بار به صورت پدر نگاه می‌کنم.‌ می‌خواهد حرف بزند؛ لب‌هایش به هم می‌خورد، اما حرفی شنیده نمی‌شود. انگار کلمه‌ها، وزنه‌های سنگینی شده‌اند داخل دهانش. بالاخره که به حرف می‌آید می‌پرسد: "آخرین بار کی در خانه را قفل کرده؟" یک طوری پشت میز نشسته‌ام که انگار پدر بازجوست و من متهم. حس می‌کنم نقطه‌ی برخورد همه‌ی نگاه‌های جهان‌ام. "من" گفتن‌ام بین لرزش دست‌های پدر گم می‌شود، بین خاکستر سیگارش که می‌افتد روی میز. مادر پوست دور ناخنش را با دندان می‌کند و دستش خونی می‌شود. ظاهرا  باز مادربزرگ گم شده. 
می‌گویم: "اصلاً شاید رفته باشد پارک. همان پارکی که عصرها با هم می‌رفتیم." می‌گوید آنجا هم رفته اما مادربزرگ نبوده. نه آن لحظه، نه تا چند ساعت بعدش که زیر باران نشانی مادربزرگ را به مردم گفته و پرسیده که او را دیده‌اند یا نه.
دفعه‌ی قبل که مادربزرگ بی‌خبر رفته بود بیرون، پدر بر می‌گشته خانه و اتفاقی او را توی پارک دیده بود. همین شده بود که شب‌ها در خانه را قفل می‌کردیم. پریدن پلک پدر را که می‌بینم دیگر نمی‌توانم بگویم دیشب مادربزرگ مثل هرشب دیده که بعد از قفل کردن در، کلید را می‌گذارم داخل لنگه چپی کفش‌های پدر. نمی‌توانم بگویم چون فکر می‌کردم مثل همیشه یادش برود اهمیتی ندادم.
چند ماه پیش که بزرگ داشتیم آلبوم عکس‌ها را نگاه می‌کردیم همین که به عکس خودش و پدربزرگ رسیدیم دیدم که دستش را چند بار روی عکس می‌کشد. هر دو، توی عکس دو طرف یک درخت بید مجنون ایستاده‌اند و انگار هر دو گفته باشند "سیب" لبخند زده‌اند به دوربین. انگار پرت شده باشد به پنجاه سال پیش گونه هایش سرخ بود و دستپاچه با روسری‌اش بازی می‌کرد. می‌گفت وقتی با پدربزرگ نامزد بوده این عکس را گرفته‌اند. درست کنار این درخت. روی آن صندلی چوبی نشسته‌اند و برای خودشان ساعت‌ها حرف زده‌اند.
مادر بالاخره به حرف می‌آید و می‌گوید وقتی رفته برای نماز صبح بیدارش کند، مادربزرگ نبوده. یعنی قبل از آن رفته. دستش را هی به هم می‌مالد و بعد دست می‌کشد روی پاهاش. انگار که خیلی سردش شده باشد چشم‌هایش خیس می‌شوند. پدر زنگ می‌زند اداره‌ و می‌گوید که امروز نمی‌تواند بیاید. مادر پشت سرش ایستاده تا وقتی تمام کرد زنگ بزند به فامیل‌های دور و نزدیک که آیا از مادربزرگ خبر دارند؟
چند دقیقه‌ای می‌شود صدای کبوترها نمی‌آید. انگار رفته‌اند و کسی هم نمی‌داند کجا. می‌روم توی اتاق مادربزرگ. انگار آنقدر عجله داشته که مثل همیشه وقت نکرده سجاده‌اش را مرتب تا کند. به قول خودش نامه‌ای، بعد یک تا از وسط و دوباره یک تای دیگر. عکس پدربزرگ نه جای همیشگی‌ است، نه هیچ جای دیگر. عصای چوبی قهوه‌ای رنگش را هم به جای اینکه مثل همیشه زیر تخت قایم کند، تکیه داده به دیوار.
مادبزرگ آایمر گرفته‌ و همین اوضاع را به هم ریخته. تا همین دو ماه پیش صبح‌ها بلند می‌شد و می‌رفت سراغ پیاده‌روی و ورزش صبحگاهی‌اش. وقتی هم که بر می‌گشت کسی حق خوابیدن نداشت. با چند تا نان می‌آمد و زنگ برنجی بالای اتاقم را آنقدر تکان می‌داد تا بیدار شوم.
به نظرم مادربزرگ روزی فرو ریخت که فهمید پدربزرگ آایمر گرفته بودش. درست سه ماه پیش. وقتی که پدربزرگ جای قرص‌های روز و شبش را عوض می‌کرد و یادش می‌رفت جوراب‌هایش را کجا انداخته. اوایل ما هم مثل مادربزرگ فکر می‌کردیم که شاید این‌ها هم بخشی از بازی روزانه‌اش باشند و اعتنایی نمی‌گذاشتیم. اما بعد دیدیم که عوض شدن جای قرص‌ها ادامه دارد. روزهای هفته را فراموش می‌کرد و وقتی مادربزرگ می‌رفت قرص‌هایش را بدهد. می‌گفت: "تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟"
مادر به تلفن زدن‌هایش ادامه می دهد. پدر هم می‌رود بیرون تا به جاهایی که صبح نتوانسته، سر بزند.
مغز مادربزرگ مثل ساعت سواچ سوییسی دسته چرمش درست کار می‌کرد. تا اینکه پدربزرگ آایمر گرفت. اوایل پدربزرگ خیلی تلاش می‌کرد تا بتواند مثل قبل‌ترها چیزی یادش نرود. اما چند وقت که گذشت انگار که به فراموشی عادت کرده باشد اصلاً برایش مهم نبود رومه‌ی امروز را خوانده یا نه. وقتی مهمانی می‌رفتیم و مجبورش می‌کردیم بیاید، مادربزرگ کنارش می‌نشست تا اگر حرف نامربوطی می‌زد سقلمه‌ای بزند و میوه‌ای بدهد دستش و بحث را عوض کند. مادربزرگ هم انگار وقتی دید تلاش‌هایش فایده‌ای ندارد فکر کرد اگر او هم برود بنشیند کنار دست شوهرش و هر دو از خاطره‌هایی حرف بزنند که هیچوقت وجود نداشته ممکن است روزگار برایشان بهتر بگذرد. شاید هم نه، شاید مادربزرگ آن روزی فرو ریخت که برای مرگ پدربزرگ گریه‌اش گرفت.
سکوت ظهر، آدم‌های خانه را فرا گرفته و فقط صدای باران شنیده می‌شود. نشسته‌ام روی مبل جلوی تلویزیون. دستم را می‌برم آن طرف‌تر که کنترل را بردارم اما می‌بینم که عینک ته استکانی مادربزرگ دارد نگاهم می‌کند. خشکم می‌زند. بغض می‌کنم. قطره‌ی اشکم می‌ریزد روی جای خالی مادربزرگ.
عصر می‌روم توی پارک نزدیک خانه. پارکی که تا دیروز بزرگ می‌رفتیم آنجا. با آن عصای چوبی قهوه‌ای رنگش قدم می‌زد و یک‌ جوری کنارم راه می‌رفت که اگر از دور فامیلی، آشنایی کسی را ببیند بتواند عصایش را پشتم قایم کند. همیشه‌ توی پارک پیرمرد پیرزن‌هایی روی صندلی ‌نشسته‌اند. هر کدام هم با یک نگاه سرد تکیه داده‌اند به عصایشان و نگاه بی‌رمقشان را دوخته‌اند به یک جای نامعلوم، به یک جای دور. به سرنوشت هرکدامشان که فکر می‌کنم دلم می‌خواهد بروم ازشان بپرسم که آیا یک روزی، یکهو، بی‌خبر می‌گذارند بروند بیرون و پیدایشان نشود؟ 
عبزرگ توی دستم است و به هر کسی که توی خیابان نشانش می‌دهم سری تکان می‌دهد که یعنی نه، تا حالا ندیده‌ایم. دست‌هایم خیس‌اند و عکس توی دستم مچاله شده. می‌نشینم روی صندلی کنار آبخوری، زیر یک درخت بید مجنون و یاد آن عکسی می‌افتم که مادربزرگ را دستپاچه کرده بود. باران، زمین و آسمان را به هم دوخته و هیچکس توی پارک نیست. نه هیچ پیرزن پیرمردی، نه هیچ‌ کسی که مادربزرگش را گم کرده باشد.
نزدیک‌های غروب که می‌شود می‌روم سمت خانه. جلوی در خانه که می‌رسم جرات داخل رفتن را ندارم. می‌ترسم که ببینم مادربزرگ آنجا روی صندلی جلوی تلویزیون ننشسته باشد. که چشم‌های مادر بگویند مادربزرگ اصلاً نیامده، نیست.
یک ساعت بعد پدر می‌آید خانه. با چشم‌های قرمز و بارانی‌ای که هنوز قطره‌های باران دارند روی آن سر می‌‌خورند. باز دارد سیگار می‌کشد. می‌رود می‌نشیند پشت میز ناهارخوری. قطره‌های باران از لای موهایش می‌چکند روی میز. رعد و برق شدیدی می‌زند و برق قطع می‌شود. مادر چند لحظه کورمال کورمال شمع روشن می‌کند و بعد از آن، دوباره س همه چیز را فرا می‌گیرد. دوباره مثل صبح لب‌های پدر تکان می‌خورد و وزنه‌ها چسبیده‌اند به زبانش، به دهانش؛ نمی‌گذارند حرف بزند. چند بار مِن و مِن می‌کند. توی تاریکی کم رنگ آشپزخانه، سر سرخ سیگار پدر گر می‌گیرد و دودش لحظه‌ای هست و نیست. و باز تاریکی. و بعد یک سرخی توی تاریکی، ته آن تاریکی کم رنگ، یک لحظه‌ هست و یک لحظه نیست.
یک قطره آب از موهایش می‌افتد روی قرمزی سیگار. صدایش طوری است که انگار سرخی سیگار توی یک لحظه بخارش می‌کند. مادر با تعجب طوری پدر را نگاه می‌کند که انگار گریه کرده باشد. پدر که سیگار را خاموش می‌کند باران بند آمده و می‌شود ماه را داخل قاب پنجره دید.  به پدر شام میدهم و پدر افراطگونه به غذایش فلفل میزند.   انگار فلفلش تقلبی است  و هیچ تاثیری ندارد. 
از پشت میز بلند می‌شوم و می‌روم جلوی پنجره. سرم را می‌چسبانم به آن. صورتم می‌سوزد از یخی. آنجا توی تراس، چند دانه گندم خیس‌خورده پخش و پلا افتاده روی زمین. انگار کبوترها هم با عجله رفته‌اند.
شب موقع خواب دلم برای مادربزرگ تنگ می‌شود. که مثل بچگی‌ها بیاید بالای سرم و برایم قصه بخواند. که من دست‌های پر چین و چروکش را بگیرم توی دستم. چروک دست‌‌هایش را صاف بکنم و رگ‌های دستش را خوب نگاه کنم. و بعد چروک‌ها را ول بکنم و زل بزنم به آبی رگ‌هایش.
نمی‌دانم  آن پسرک خوش قد و بالا  در پارک نزدیک خانه ی مادربزرگ  هنوز هم  آنجا ایستاده یا نه؟.   من  تصمیم را گرفته ام ،  قصد دارم اینبار  به او پیشنهاد آشنایی دهم،   خب  فقط از چند  لحاظ  دلنگرانم،  اول اینکه  اگر  از  من بپرسد  اسمت  چیه؟  من  چی بگم؟  خب  لابد  مث تمام کسای دیگه تا بشنوه  که  اسمم  ؛  دخترک  هست   خنده اش میگیره.   آخه   دخترک"  هم شد اسم.  ؟!    واقعا که    نوبره   چنین  اسمی.  واقعا  نمیفهمم  چنین اسمی را  چه کسی  بر رویم  گذاشت.  در آن زمان  باید فکر چنین روز  و لحظه ی سرنوشت سازی رو هم میکرد .  آخه  به پسره چی  بگم!؟   بگم  منو  از این به بعد    "  دخترک "  صدا  کنه!؟  خب  خیال میکنه  من  خول  هستم.   والا  بزار  رک  و  صادقانه یه چیزی  رو  از الان  بگم.  جنگ اول  بهتر از صلح آخر    .  اگه  زمانی برم  و  ببینم  هنوزم  سمت پارک خونه ی مادربزرگم  اون پسره  واستاده    بهش  همه چیز  رو میگم.  از سیر تا پیاز ماجرا  رو.   اینکه  چی شد  که  اسمم دخترک  شد.   اینکه  منو  کی  خلق کرد  و  چرا برام  اسم  نزاشت.   بهش میگم  که  نویسنده ی تقدیر و  سرنوشت  من  ،  به هیچ وجه  توی داستان  زندگی ام  برام  اسباب اثاثیه جهیزیه  تدارک  ندیده.   میگم که   مقصر اصلی  کیه.   تا خیال نکنه من  از قصد اینجوری  دست پا چولوفتی و  خنگم.    بهش میگم که   نویسنده  منو  اینجوری سر به هوا  و   بی خیال  خلق کرده  و  من  رو فقط  از  این خونه به اون خونه  میکشونه توی  داستانش.  و اصلا معلوم نیست چی توی  سرش  میگذره.   تازه  از همه  مهمتر  اینه  که  اون  به من دروغ گفت.    چون  من  خیال  کردم  قراره  نقش  اول  رو  در یک  رمان  عاشقانه  ی   بین المملی  ایفا  کنم.   ولی  راستش رو بخوای  من  هنوزم  نفهمیدم  اوضاع ازچه قراره،     چرا  مادربزرگم  غیب شده،  چرا  پدرم  رفته برنگشته،  چرا مادرم   بیدار نمیشه.  چرا  کبوترها  نیستن.   اصلا گربه ها چی شدن؟    فقط یه چیز برام  مهمه.   اینکه  اون پسره  توی  پارک    یعنی  از من خوشش مياد؟  یعنی اسمش چیه؟  یعنی عاشق من  میشه؟  بعد جهیزیه رو چه خاکی بر سرم کنم  آخه  خداجون.!؟     اعععع   

  واقعا کبوترها فردا دوباره توی تراس پیدا می‌شن یا نه؟ ■
   انگار کبوترها نیز غیبت مادربزرگ  رو فهمیدن،  نمیدونم چرا اونها از دست هیچ کس دیگری دانه نمیخورند،   شاید دانه بهانه بود و آنها برای دیدن مادربزرگ به روی تراس می آمدند.   نمیدانم گربه ها چگونه همزمان با غیبت مادربزرگ ناپدید شده اند،  آنها که بال و پر ندارند تا به عمق آسمان رفته باشند،   پس چه شده اند؟    چندی میگذرد و بوی عجیبی سراسر آپارتمان را برميدارد   منشا آن از  اتاقک کوچک زیر راه پله هاست،  همانجایی که موتورخانه است.   پدرم آخرین باری که از خانه خارج شد  سه شبانه روز گذشته،   نمیدانم چرا برنگشته!؟  تاخیرش طولانی شده. اما از طرفی هم مادر بیش از حد  تنبل و کم تحرک شده  و  پس از خوردن سوپ جو در شب پیش  تا امروز غروب یکسره خوابیده،    گفته بود که کمی ناخوش است  اما به او گفتم که   فلفل سیاه  خواص ضد سرماخورگی  و  آنتی بیوتیکی دارد و در سوپ جو برایش حسابی  فلفل  ریختم. اما او میگفت که فلفل هم فلفل های قدیم. زیرا با آن همه فلفلی که ریخته ام اما باز هیچ تند نشده،. به او گفتم که حتما بخاطر سرماخوردگی  مزاجش به هم ریخته و طعم ها را خوب نمیچشد.     از من پرسید که خودم شام خورده ام یا نه؟  گفتم دلم میخواست بخورم اما از زمانی که این بوی تعفون در راه پله پیچیده  سبب شده اشتهایم کور شود.     مادر خوابید  و تا صبح ناله کرد ،  به گمانم تب داشت،   ولی من هدفون گوشم را مسدود کرده بود  و اگر هم  چیزی گفته باشد  من  قادر به شنیدنش نبودم.   پدر هنوز نیامده،  همسایه ها  در راه پله  رفت و آمد میکنند  و  آشوبی به پا  شده،   به گمانم شخص پیری در طبقه ی همکف  فوت شده است آ زیرا از پنجره اتاقم و لای نرده های افقی پرده ی اتاقم   میبینم که  ماشین حمل متوفی  آمده  و  پلیس آمده و یک ماشین هم پشتش قید شده  ، ؛ ویژه ی بررسی صحنه ی جرم.  
وااای  چقدر اجتماع نا امن شده.  آدم حتی نميتواند به  همسایه ی خودش اطمینان کند.    هدفون روی گوشم است و صدایش تا آخر بالا،    اما باز   صدای  زنگ آيفون و درب واحد را  خفیف  میشنوم،    لابد  همسایه ها هستند  و  میخواهند   راجع به پول شارژ عقب افتاده و  پول برق مشترک راه پله  حرف  بزنند .   پس  من هم اعتنا نمیکنم.   نمیدانم  چرا  از این فاصله  فرد  فوت شده و جسد پیدا شده در موتورخانه ی  آپارتمان مان را  شبیه به  مادربزرگ میبینم!؟  خخخ  عجب شباهتی یادم باشد مادربزرگ که پیدا شد  برایش تعریف کنم  تا بخندیم.       بیچاره حتما  پیرزن بی کس و کاری  بوده که     چندین روز است در موتور خانه ی این آپارتمان  فوت شده  و  هیچ کدام از اقوام و یا فرزندانش  سراغش نیامده اند.    واقعا که         میبایست از ما یاد بگیرند  که یک هفته ست مادرجون از خانه خارج شده و تا اکنون ما خودمان را به آب و آتش زده آیم تا پیدایش کنیم. خب طفلکی کمی آایمر دارد .  یکبار دیگر هم  چنین گم شده بود  اما خب طی دو ساعت توانسته بود  خانه را پیدا کند و برگردد.     
تازه وقتی که از او پرسیدم کجا رفته بود  که  اینقدر دیر بازگشت   به ما گفته  بود   که  ؛  چندین عطاری را زیر و رو کردم  تا  میدان انقلاب و بازار ناصرخسرو  هم رفتم  تا عاقبت تونستم  از این  داروی سم  مرگ موش قدیمی و پودری سیاه رنگ تهیه کنم.  آخه این روزا دیگه ممنوع شده،   از بس که این  دختر پسرا تا عاشق میشن و فارغ میشن یا قلبشون میشکنه  سریع  میرن  و خودکشی میکنن. واسه همینه که این ممنوع شده.  حتی الانم  که تونستم  توی دست یه دستفروش افغانی خریدم     که  کارش فروش ادویه جات بود،   

  نمیدانم چرا دو نوع مختلف فلفل خریده بودد.  اما پس  مرگ موش چه شد پس؟  اتفاقا  هم  زردچوبه گرفته بودش  و  هم  دارچین. 
نمیدانم پسرک داخل پارک چه شد؟  الان کجاست؟  لابد هنوزم منتظرم  مانده.
                     

 

        شین براری 

     


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آژانس شهر فرنگ کارکزار تخصصی تورهای خارجی و داخلی سهم من از زندگي چيست ؟ دانلود فایل های کمیاب سَـــبیل فروشگاه اینترنتی انتخاب کلیک دیپلم آسان بگیرید دانلود سوالات استخدامی اموزش پرورش طرفداران سریال های ترکی مادر جوانرودی ام پی شاپ - خرید آسان فایل های دانش آموزی